گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد دوازدهم
.بيان ايالت محمد بن مروان در جزيره و ارمنستان‌




در آن سال عبد الملك برادر خود محمد را بايالت و امارت جزيره و ارمنستان منصوب نمود و او از همان محل بجنگ و غزا پرداخت و دشمنان را سخت كوبيد و بسياري كشت. در ارمنستان درياچه «طريخ» آزاد بود كه هر كه ميخواست مي‌توانست از آن صيد كند و كسي مانع نمي‌شد او صيد آن درياچه را منع كرد و كساني در پيرامون آن گماشت كه هر چه صيد مي‌شد فروخته بهاي آنرا دريافت مي‌كردند و باو مي‌پرداختند بعد از او ايالت و امارت آن سامان بفرزندش مروان (كه آخرين خليفه اموي بود) اختصاص يافت و چون خلافت بني اميه بديگران (بني العباس) منتقل شد آن ايالت از دست او گرفته شد ولي منع صيد درياچه بحال خود ماند كه تا كنون (زمان مؤلف كه قرن هفتم باشد) بدين حال باقي مي‌باشد: هر كه هم بدعت زشت مي‌گذارد گناه آن تا روز قيامت بگردن او خواهد بود. و از گناه و كيفر بدعت گذاران چيزي كم نمي‌شود.
اين طريخ (درياچه) يكي از عجايب جهان بشمار مي‌آيد زيرا ماهي آن كوچك است و فصل و موسم دارد كه در آن فصل از دريا خارج و برودخانه كه در دريا مي‌ريزد داخل مي‌شود و مقدار آن بسيار مي‌باشد كه مردم با آلات صيد و با دست
ص: 270
آنرا مي‌گرفتند و چون فصل مي‌گذرد ديگر چيزي از آن باقي نمي‌ماند.

بيان قتل ابي فديك خارجي‌

ما در شرح وقايع سنه هفتاد و سه خروج و قيام نجدة بن عامر خارجي و متابعت ياران او از ابو فديك را شرح داده بوديم. ابو فديك تا آن زمان كه عبد الملك بن مروان بر سر كار قرار گرفت ثابت قدم بود كه عبد الملك بعمر بن عبد اللّه بن معمر فرمان داد كه سپاهي از كوفه و بصره تشكيل و بجنگ او برود. او هم دوازده هزار مرد نبرد اختيار و تجهيز كرد و مخارج آنها را پرداخت و لشكر كشيد اهل كوفه را در ميمنه قرار داد كه فرمانده آنها محمد بن موسي بن طلحه بن عبيد اللّه بود. اهل بصره را هم در ميسره مرتب كرد كه فرمانده آنها عمر بن موسي بن عبيد اللّه بن معمر برادر زاده خود بود. خيل را هم در قلب قرار داد. لشكر كشيد تا ببحرين رسيد و در آنجا صفوف طرفين براي جنگ آراسته شد. ابو فديك و ياران او يكباره مانند يك تن واحد بر آنها حمله كرد و ميسره عمر را شكست داد كه همه دور شدند و بعقب رفتند مگر مغيره فرزند مهلب و مجاعة بن عبد الرحمن و جمعي از دليران و سواران مشهور مردم كه آنها نگريختند و ناگزير بصف اهل كوفه در ميمنه پيوستند عمر بن موسي (فرمانده ميسره بصره) هم مجروح شد. چون صف گريخته ميسره ديد ميمنه از جاي خود بعقب ننشست بازگشت ولي سپاهيان بازگشته فرمانده نداشتند زيرا امير آنها كه عمر بود مجروح و بي‌پا شده بود آنها هم همان فرمانده مجروح را با خود حمل كردند و بميدان بازگشتند و سخت نبرد و دليري كردند جنگ بر شدت خود افزوده
ص: 271
و آنها با شجاعت توانستند صف خوارج را بشكنند و رخنه يابند و داخل شوند اهل كوفه هم دليرانه حمله كردند تا بلشكرگاه خوارج رسيدند و غارت كردند و در آن اثناء ابو فديك (فرمانده و امام خوارج) كشته شد. اتباع او بمحل قشقر پناه بردند و سپاه پيروز آنها را محاصره كرد و آنها تسليم حكم فاتح شدند كه عده آنها شش هزار بود فرمانده هم شش هزار تن را كشت و هشتصد تن اسير گرفت. در آنجا همسر عبد اللّه بن اميه (كه اسير شده بود) را بدست آوردند و او از ابو فديك آبستن بود او را همراه خود ببصره بردند.

بيان بعضي حوادث‌

در آن سال عبد الملك خالد بن عبد اللّه را از ايالت بصره عزل و برادر خود بشر را بامارت آن شهر نصب نمود. بر حسب روايت بعضي از راويان دو امارت كوفه و بصره را هر دو تواما باو واگذار كرد و او هم ببصره رفت و عمرو بن حريث را بجانشيني خود در كوفه گذاشت.
در آن سال محمد بن مروان روميان ييلاق را قصد و غزا كرد و آنها را شكست و فرار داد. در آن سال واقعه عثمان بن وليد در روم رخ داد كه او با چهار هزار و روميان با شصت هزار سپاهي، بودند آنها را شكست داد و منهزم كرد و بسيار كشت.
در آن سال حجاج كه امير مكه بود امارت حاج را بر عهده گرفت. يمن و يمامه هم تابع حجاج بود. امير كوفه و بصره هم بر حسب بعضي روايات بشر بن مروان بود. گفته شده: در كوفه بشر و در بصره خالد بن عبد اللّه امير بودند، قاضي كوفه
ص: 272
هم شريح بن حارث و قاضي بصره هشام بن هبيره و امير خراسان بكير بن وشاح بودند.
در آن سال عبد اللّه بن عمر در مكه درگذشت و در وادي ذي طوي بخاك سپرده شد گفته شده در فخ دفن شد. علت مرگ او اين بود كه حجاج بيكي از سپاهيان خود امر كرد كه او را براند و آن سپاهي با حربة نيزه كه زهر هم داشت پاي او را زد (بپايش فرو برد) و او مسموم شد و مرد.
حجاج هم در آن هنگام بعيادت او رفت و پرسيد چه كسي ترا مجروح كرده؟
گفت: تو زيرا تو دستور داده بودي كه در بيت الحرام سلاح حمل شود (كه حرام است) و حال اينكه حمل آن روا نيست. او سه ماه پس از (قتل) ابن زبير وفات يافت. چيزهاي ديگري غير از اين هم گفته شده، سن او هشتاد و هفت سال بود.
در آن سال سلمة بن اكوع هم درگذشت. همچنين ابو سعيد خدري و رافع بن خديج و مالك بن مسمع ابو غسان بكري گفته شده او در سنه شصت و چهار وفات يافت. او در زمان پيغمبر متولد شده بود. مسلم بن زياد بن ابيه نيز در آن سال درگذشت او قبل از بشر بن مروان مرد. اسماء دختر ابو بكر پس از اندك مدتي بعد از قتل فرزندش (عبد اللّه بن زبير) وفات يافت. زبير او را طلاق داده بود. گفته شده علت طلاق او اين بود كه عبد اللّه بن زبير بپدر خود گفت: مانند من فرزند شايسته اين نيست كه بمادرش نزديك شوي (...) او هم (باحترام فرزندش) او را طلاق داد (كه ديگر همخوابه او نباشد) در آن سال عوف بن مالك اشجعي وفات يافت او براي نخستين بار در جنگ خيبر شركت كرد كه آن واقعه براي او نخستين جنگ در عالم اسلام بود. معاوية بن خديج نيز در اندك زماني قبل از پسر عمر درگذشت. معبد بن خالد جهني نيز بسن هشتاد سال
ص: 273
درگذشت كه او يك نحو ياري و صحبت با پيغمبر داشت.
(رافع بن خديج) بفتح خاء نقطه دار و كسر دال بي‌نقطه و (معاوية بن حديج) بضم حاء بي‌نقطه و فتح دال بي‌نقطه و آخر آن جيم است.

سنه هفتاد و چهار

اشاره

در آن سال عبد الملك طارق را از حكومت مدينه عزل و حجاج را بجاي او نصب نمود. او مدت يك ماه در آن شهر اقامت گزيد و درباره ياران چنين كرد و چنان كه شرح آن گذشت از شهر مدينه بقصد عمره خارج شد (متوجه مكه گرديد). در آن سال حجاج بناي كعبه را كه بدست ابن زبير برپا شده بود ويران نمود و آنرا بحال سابق گردانيد و حجر (اسود) را از آن (بناي ابن زبير) بيرون برد. عبد الملك مي‌گفت:
ابن زبير دروغ گفته كه از قول عائشه نقل كرده بود كه حجر جزء خانه (كعبه) است چون باو (عبد الملك) گفته شد كه ديگران غير ابن زبير هم اين گفته را تأييد مي‌كنند كه عائشه چنين روايتي را از پيغمبر كرده او گفت: اي كاش من اين كار (بيرون بردن حجر) را نمي‌كردم. در آن سال عبد الملك ابو ادريس خولاني را قاضي نمود. (محل معلوم نشده و ممكن است قاضي القضاة بوده آن هم در دمشق يا جاي ديگر).
ص: 274

بيان فرماندهي مهلب براي جنگ ازرقيان (خوارج)

چون عبد الملك برادر خود بشر را بايالت بصره (علاوه بر كوفه) برگزيد او سوي آن شهر رفت در آن هنگام نامه و فرمان عبد الملك رسيد كه مهلب را براي جنگ ازارقه بهمراهي اعيان و بزرگان اهل بصره انتخاب و فرمانده كل نمود كه او هر كه را خود انتخاب يا ترك كند مختار خواهد بود و نيز بشر را دستور داد كه از اهل كوفه مردي دلير و آزموده و خردمند و قوي انتخاب كند كه بفرماندهي لشكر كوفه بياري مهلب برود (و تحت فرمان مهلب باشد). بآنها دستور داد كه خوارج را هر جا كه باشند دنبال كند و ريشه آنان را بر كند. مهلب هم جديع بن سعيد بن قبيصه را مأمور كرد كه بديوان ثبت نام سپاهيان برود و خود مردان كار را انتخاب كند.
بشر هم از برگزيدن مهلب بدون مشورت او سخت دلتنگ شد و بر او رشك برد. مثل اينكه مهلب خود مرتكب گناه شده بود.
عبد الرحمن بن مخنف را نزد خود خواند و باو گفت: تو بر مقام و منزلت خود نزد من آگاهي. من ميخواهم لشكر كوفه را بتو بسپارم تو هم بر حسن ظن خود نسبت بتو بيفزا و بهتر از آنچه من مي‌دانم باش. تو برو و اين فلان فلان شده (مهلب) را ببين و خود نسبت باو متمرد و مستبد و خود رأي باش (اطاعت مكن). به مشورت و رأي او هرگز عمل مكن. عبد الرحمن گويد: او (از فرط كينه و خشم) از دستور لشكر كشي و چگونگي جنگ با دشمن و توجه بعالم اسلام صرف نظر كرد و بكينه‌جوئي و بد گوئي نسبت بفرزند عم من (مهلب) پرداخت انگار من بي‌خرد و سفيه هستم كه از او تمكين كنم. چرا بايد او بمن طمع كند كه ترك اولي كنم. چون
ص: 275
او ديد من پاسخ نمي‌دهم از من پرسيد: چه شده كه تو جواب نمي‌دهي؟ گفتم خداوند ترا نيك بدارد آيا جز اين چاره هست كه من هر چه تو بخواهي و بپسندي انجام دهم و از آنچه تو نخواهي بپرهيزم؟ مهلب هم لشكر كشيد تا برامهرمز رسيد در آنجا بخوارج نزديك شد.
گرداگرد لشكر خود خندق حفر نمود. عبد الرحمن با لشكر كوفه رسيد.
بشر بن جرير و محمد بن عبد الرحمن بن سعيد بن قيس و اسحاق بن محمد بن اشعث و زحر بن قيس همراه او بودند. او بفاصله يك ميل از سپاه مهلب لشكر زد كه سپاهيان همديگر را خوب مي‌ديدند و هر دو لشكر در رامهرمز اقامت گزيدند. هنوز كاري انجام نداده كه خبر مرگ بشر بن مروان (والي و برادر عبد الملك) بآنها رسيد. او در بصره درگذشت بسياري از اهل بصره و كوفه (سپاهيان پراكنده شدند. زحر بن قيس و اسحاق بن محمد بن اشعث و محمد بن عبد الرحمن بن سعيد (از اهل كوفه) برگشتند و باهواز رسيدند. در آن هنگام جانشين بشر در بصره خالد بن عبد اللّه بن خالد بود. در كوفه هم عمرو بن حريث بود. در اهواز عده بسياري از سپاهيان برگشته تجمع نمودند. خالد بن عبد اللّه بر مراجعت آنان آگاه شد بآنها نوشت كه بايد بميدان جنگ برگردند و دوباره بمهلب ملحق شوند و اگر نكنند آنها را خواهد زد و خواهد كشت و سخت كيفر خواهد داد. چون رسول يك سطر از نامه او را خواند. زحر گفت: كوتاه كن. و چون از خواندن نامه فراغت يافت سپاهيان اعتنا نكرده بسير خود ادامه دادند. زحر و اتباع او بكوفه رسيدند و در خارج شهر اقامت كردند و بعمرو بن حريث (والي) نوشتند و اجازه ورود خواستند و پيغام دادند كه چون خبر مرگ امير رسيد سپاهيان پراكنده شدند و اكنون ما بشهر خود وارد مي‌شويم ولي نخواستيم بدون اطلاع و اجازه امير داخل شويم. امير كوفه هم بآنها نوشت كه بايد نزد مهلب برگرديد و بر مراجعت آنها اعتراض و باز خواست
ص: 276
كرد و اجازه ورود نداد. آنها ماندند تا شب فرا رسيد بشهر داخل شده و هر يكي بخانه خود رفتند و بدان حال ماندند تا حجاج امير شد و بكوفه رسيد.

بيان عزل بكير بن وشاح از خراسان و ايالت امية بن عبد اللّه بن خالد

در آن سال عبد الملك بكير بن وشاح را از ايالت خراسان عزل و بجاي او امية بن خالد بن اسيد را نصب نمود. مدت ايالت بكير دو سال بود. علت عزل او اين بود كه تميم (قبايل) نسبت باو متخلف شده بودند. مقاعس و بطون (از قبايل تميم) براي بحير تعصب كرده درباره بحير از او باز خواست مي‌كردند ولي اوف و ابناء (از قبايل تميم) براي بكير تعصب داشتند. تمام آن طوايف از تميم بودند. مردم خراسان بيم آن را داشتند كه اختلاف آنها بجنگ و ستيز بكشد و موجب تباهي و فساد و ويراني خراسان گردد و مشركين (غير از مسلمين) بر آنها چيره شوند.
بعبد الملك نوشتند و نيز چنين اظهار عقيده و راي نمودند كه بايد امير و والي از قريش فرستاده شود كه قبايل نسبت باو حسد و تعصب نداشته باشند. عبد الملك درباره انتخاب چنين اميري مشورت كرد اميه گفت: اي امير المؤمنين مردي از خاندان خود براي آنها بفرست گفت: اگر تو در جنگ ابو فديك نميگريختي حتما ترا مي‌فرستادم گفت: اي امير المؤمنين بخدا قسم من نگريختم ولي مردم (لشكر) مرا بي‌يار و ياور گذاشتند و رفتند بحديكه يك تن با من نمانده بود كه نبرد و دفاع كند كه من بتوانم بيك گروه پايدار ملحق شوم و بجنگ ادامه دهم حتي كسي نمانده
ص: 277
بود كه بتواند جانبازي كند و در معرض خطر باشد (كه من هم باشم) باخن عبد اللّه هم عذر مرا براي تو شرح داده بود و مردم هم همه اين را دانسته بودند.
عبد الملك هم ايالت خراسان را باو داد زيرا او را دوست مي‌داشت. مردم گفتند:
ما هرگز چنين پاداشي نديده بوديم كه بجاي كيفر فرار باو ايالت بدهند چون بكير بر انتخاب او آگاه شد نزد بحير كه در زندان بود فرستاد كه شرح او در جنگ ابن خازم گذشت (و بعد او را بزندان افكند) خواست با او آشتي كند ولي بحير نپذيرفت ضرار بن حصين ضبي نزد او (در زندان) رفت و گفت: من ترا احمق مي‌بينم. پسر عم تو (بكير) نزد تو فرستاده معذرت ميخواهد و در حاليكه تو گرفتار او هستي نمي‌پذيري. تو صلح را قبول كن و در دل كينه و خشم را داشته باش تا آزاد شوي و بيرون بروي كه امروز شمشير در دست اوست حتي اگر ترا بكشد، هيچ اتفاقي رخ نمي‌دهد. بحير پيشنهاد صلح را قبول كرد. بكير هم چهل هزار (درهم) براي او فرستاد و از او عهد گرفت كه هرگز با وي نبرد نكند. بحير هم از محبس بيرون رفت و اخبار حركت اميه را تجسس مي‌نمود چون دانست كه او نزديك نيشابور رسيده او را قصد و در نيشابور ملاقات كرد و باتفاق او بمرو رسيد. اميه هم مردي كريم و بزرگوار بود از بكير در كارهاي خود مؤاخذه نكرد بلكه باو پيشنهاد نمود كه رئيس شرطه او باشد او خودداري كرد ناگزير آن مقام را بخصم او بحير بن ورقاء داد بعضي از رجال بكير را ملامت كردند كه چرا آن مقام را قبول نكرد او گفت: من تا ديروز امير بودم و پيشاپيش من حربه را حمل مي‌كردند اكنون بايد خود حامل حربه در مقدمه امير باشم. اميه هم بكير را مختار كرد كه حكومت طخارستان را قبول كند يا مقام شرطه او حكومت را پذيرفت و آماده سفر گرديد و مبالغي هم براي رفتن خرج كرد و زيان ديد ولي بحير اميه را از اين ترسانيد كه اگر او بطخارستان برود طاعت وي را خلع و تمرد خواهد كرد اميه ناگزير از
ص: 278
فرستادنش بحكومت منصرف گرديد.
(اسيد) بفتح همزه و كسر سين (بحير) بفتح باء يك نقطه و كسر حاء.

بيان ايالت عبد اللّه بن اميه در سيستان‌

چون اميه بكرمان رسيد فرزند خود عبد اللّه را بحكومت سيستان منصوب نمود او هم از آنجا رتبيل (كابل شاه) را قصد كرد كه رتبيل پس از رتبيل قبلي كه بقتل رسيده بود بر تخت نشسته بود و او از مسلمين بيمناك بود كه هيبت آنها در مغزش كارگر بوده. چون عبد اللّه بشهر بست رسيد رتبيل نماينده فرستاد و درخواست صلح نمود و هزار هزار (يك مليون) بذل كرد و نيز هدايا و برده و بنده تقديم كرد. عبد اللّه نپذيرفت و گفت: اگر اين رواق (سالن- تالار- بارگاه) را براي من پر زر كند ممكن است برگردم و گر نه كه هرگز (بر نميگردم).
او جوان و مغرور بود. رتبيل هم بلاد را براي او تهي كرد و خود عقب نشست او هم داخل كشور شد كه ناگاه دره‌ها و تنگناها و معابر كوهستان را بر او (و لشكر او) بستند. او درخواست كرد كه راهش را باز كنند (و نااميد) برگردد ولي رتبيل قبول نكرد و گفت: سيصد هزار درهم بگيرد و صلح كند و براي ما هم عهد نامه بنويسد كه هرگز كشور ما را قصد نكند آن هم تا مدتي كه من امير (شاه) باشم و هرگز ويران نكند و آتش نزند او هم ناگزير قبول كرد عبد الملك بر آن وضع آگاه شد او را معزول داشت
.
ص: 279

بيان ايالت حسان بن نعمان در افريقا

پيش از اين ايالت زهير بن قيس را در سنه شصت و دو در افريقا نوشته بوديم كه در سنه شصت و نه بقتل رسيد. چون خبر كشته شدنش بعبد الملك رسيد سخت نگران و محزون گرديد همچنين عموم مسلمين ولي چون مشغول جنگ ابن زبير بود ناگزير از كار آن سامان و گرفتن انتقام باز ماند. چون ابن زبير كشته شد و كار مسلمين يكسره شد يك سپاه عظيم تشكيل و تجهيز داد و حسان بن نعمان غساني را بفرماندهي آن و ايالت افريقا برگزيد و آنها را فرستاد كه تا آن تاريخ سپاهي بآن عظمت داخل افريقا نشده بود. چون بشهر قيروان وارد شدند از آنجا لشكري تجهيز و آماده كرد و راه قرطاجنه (كرتاژ) را گرفت كه امير آن يكي از بزرگترين ملوك افريقا بود. مسلمين تا آن زمان هم بجنگ او نرفته بودند. چون بدان شهر رسيد ديد. عده روميان و بربريان فزون از حد و عد است. با آنها نبرد كرد و شهر را محاصره نمود. چون وضع را بدان گونه ديدند تصميم بر گريز گرفتند بعضي سوار كشتي شده بجزيره صقليه (سيسيل) رفتند جمعي هم باندلس (اسپاني) كوچ كردند حسان هم با شمشير وارد شهر گرديد مال ربود و بنده و برده بسيار گرفت و آنها را با بدترين وضعي كشت و در كشتن اسراف و افراط كرد. لشكرها را هم باطراف فرستاد.
مردم اطراف از شدت بيم تن بتسليم داده نزد او رفتند او فرمان داد كه آنها ديوار و حصار شهر را ويرا كنند. پس از آن شنيد كه روميان و بربريان در محل «صطفوره» و «نبزرت» كه هر دو شهر بزرگ بود تجمع نمودند. او آنها را قصد و جنگ كرد. آنها سرسختي و پايداري و دليري كردند. مسلمين هم بردباري و ثبات نمودند تا روميان
ص: 280
تن بفرار دادند بسياري از آنها را كشتند. گريختگان روم بشهر باجه رفتند و تحصن نمودند بربريان هم در شهر بونه تحصن كردند. حسان هم بشهر قيروان مراجعت كرد زيرا عده مجروحين سپاه بسيار بود او ماند تا زخمها ملتثم شد.

بيان ويراني افريقا

چون مجروحين بهبودي يافتند و حال نوع آنها بهتر شد حسان گفت هر يكي از پادشاهان يا امراء افريقا كه از حمله مصون مانده نام ببريد كه كار او را بسازيم.
مردم گفتند: زني هست كه ملكه بربر مي‌باشد و كاهنه صفت يا نام دارد و او غيب ميگويد و پيش بيني ميكند بدين سبب او را كاهنه ميخوانند (كاهن و كاهنه مذكر و مؤنث- جادوگر و غيب‌گو و روحاني) خود آن زن هم بربري و محل اقامت وي كوه اوراس بود كه پس از قتل كسيله (خبر او گذشت) بربريان گرد وي تجمع نمودند. او (حسان) از مردم افريقا تحقيق نمود كه آيا او كه وچه باشد باو گفتند: زني بسيار قوي و محل اقامت وي عظيم و محكم مي‌باشد و نيز باو گفتند. اگر او را بكشي ديگر بربريان هرگز نسبت بتو عصيان نخواهند كرد. چون حسان سوي وي لشكر كشيد آن زن دستور داد قلعه و حصار «باغايه» را ويران كنند تصور كرده بود كه او فقط قلعه و پناهگاه را قصد مي‌كند. حسان هم قلعه را قصد نكرد و يكسره بمقابله وي شتاب نمود و در پيرامون رود نيني مقاتله رخ داد جنگي بسيار سخت و هول‌انگيز واقع و مسلمين منهزم شدند و بسياري از آنها بقتل رسيدند و خود حسان هم گريخت بسياري از مسلمين هم گرفتار شدند كه آن زن همه را آزاد كرد جز خالد بن يزيد قيسي كه او دلير و كريم و بزرگوار بود. او را بفرزندي خود پذيرفت. حسان هم رفت تا آنكه از
ص: 281
آفريقا برگشت و خارج شد و بعبد الملك خبر واقعه و فرار را داد عبد الملك باو دستور داد كه در محل خود بماند تا دستور او برسد. او در برقه مدت پنج سال ماند و آن محل بنام كاخهاي حسان معروف شد تا اين زمان (زمان مؤلف). آن زن مالك سراسر آفريقا شد و شروع بظلم و جور و آزاد نمود. بعد از آن عبد الملك سپاه و مال براي مدد او (حسان) فرستاد و باو امر داد كه بآفريقا برود و با آن زن گاهي نبرد كند. حسان هم رسولي پنهاني نزد خالد بن يزيد كه نزد آن زن بود فرستاد و نامه هم نوشت و اوضاع و احوال را تحقيق نمود. خالد هم باو پاسخ داد و يك رقعه مبني بر پراكندگي بربريان از گرد آن زن نوشت و باو تاكيد كرد كه تسريع كند. آن رقعه را در يك قرص نان پنهان كرد و بتوسط همان رسول فرستاد. آن رسول برگشت و آن زن جادوگر پس از رفتن وي آگاه شد موي سر را پريشان كرد و بيرون آمد (از كاخ) و فرياد زد كه كشور ما بباد رفت. و گفت: مملكت با خوراك مردم زايل شده (مقصود نان است كه آن رقعه در آن پنهان است و كنايه از پيش گوئي و غيب داني او مي‌باشد و مسلماً افسانه است) آن رسول نزد حسان برگشت ولي قرص نان با رقعه كه در آن بود سوخت و حسان چيزي بدست نياورد دوباره بخالد نوشت اين بار خالد پاسخ را در زين اسب رسول مخفي نمود و حسان لشكر كشيد چون آن زن آگاه شد گفت: اعراب جز بدست آوردن سيم و زر مقصودي ديگر ندارند ما هم فقط خواهان مزارع و مراتع مي‌باشيم من چاره نمي‌بينم جز اينكه سراسر آفريقا را ويران كنم تا آنها نااميد شوند. اتباع خود را در سراسر كشور پراكنده كرد كه بلاد را ويران كنند آنها هم همه چيز را ويران و قلاع و پناهگاهها را منهدم و اموال را غارت كردند و اين ويراني نخستين آفريقا بود. چون حسان بكشور آن زن نزديك شد جمعي از روميان نزد او آمده از ستم آن زن جادوگر تظلم نمودند او شكايت آنان را مغتنم شمرد. قابس را هم قصد كرد و مردم آن باستقبال او شتاب كردند و تحف و هداياي
ص: 282
بسيار پيش كشيدند. پيش از آن از هر اميري كه آنها را قصد مي‌كرد تحصن و خود داري مي‌كردند. او در آن شهر حاكمي نصب كرد و دو شهر ديگر را هم بدون جنگ گرفت كه قسطيله و نفزاوه باشد. آن زن جادوگر بر لشكر كشي او آگاه شد. دو فرزند خود را باتفاق خالد بن يزيد (پسر خوانده خود) نزد خود خواند و گفت: من كشته مي‌شوم شما (هر سه) نزد حسان برويد و براي (نجات) خود امان بگيريد حسان هم رسيد و جنگ برپا شد جنگ بسيار سختي رخ داد و كشتگان مسلمين فزون از حد و عد گرديدند بحديكه همه يقين كردند كه جز فنا چيز ديگري نخواهد بود ولي خداوند مسلمين را ياري كرد و بربريان منهزم شدند و خود آن زن جادوگر هم گريخت ولي باو رسيدند و او را كشتند و فرزندش و خالد هم بحسان رسيده و امان گرفته بودند بربريان پس از آن چاره جز تسليم نديدند امان خواستند بعضي از آنها باين شرط تسليم شدند كه در سپاه اسلام منتظم شوند كه عده آنها دوازده هزار سپاهي بود و براي سركوبي دشمن اسلام مؤثر بودند شرط را قبول كردند و بمسلمين ملحق شدند و فرمانده آنها دو فرزند زن جادوگر شدند بعد از آن اسلام ميان بربريان منتشر شد و مسلمان شدند حسان هم بمحل خود در قيروان برگشت و آن در ماه رمضان همان سال بود. او بدون مخالف و مدعي (با قدرت) زيست نمود تا عبد الملك زندگاني را بدرود گفت و چون خلافت بفرزندش وليد بن عبد الملك رسيد عم خود عبد اللّه بن مروان را بايالت آفريقا منصوب نمود آنگاه حسان را عزل و موسي بن نصير را بجاي او نصب نمود در سنه هشتاد و نه كه شرح آن بخواست خداوند خواهد آمد.
واقدي در تاريخ خود چنين آورده كه آن زن جادوگر براي انتقام قتل كسيله (و خونخواهي او) قيام كرد و سراسر آفريقا را تملك نمود و نسبت بمردم آن سامان ستم را روا داشت و كارهاي زشت بسيار مرتكب گرديد و مسلمين مقيم قيروان
ص: 283
را سخت آزار رسانيد كه آن رفتار بعد از قتل زهير بن قيس در سنه شصت و هفت واقع و مظالم وي شامل عموم گرديد كه عبد الملك حسان را براي آن سامان بايالت و امارت برگزيد و حسان شكست خورد و تا برقه گريخت و در آنجا مدتي زيست تا سنه هفتاد و چهار كه عبد الملك سپاهي عظيم براي ياري او فرستاد و باو دستور داد كه آن زن كاهن را قصد كند كه او رفت و او را شكست داد و كشت.
فرزندان وي را هم كشت و بمحل خود در قيروان بازگشت. گفته شده چون آن زن جادوگر را كشت فوراً نزد عبد الملك برگشت. براي ايالت افريقا هم مردي بنام ابو صالح انتخاب كرد و بجانشيني خود نشاند فحص صالح (محل) باو منسوب گرديد.

بيان حوادث ديگر آن سال‌

در آن سال حجاج بن يوسف امارت حاج را بر عهده گرفت. قاضي مدينه عبد اللّه بن قيس بن مخرمه و قاضي كوفه شريح و قاضي بصره هشام بن هبيره بودند.
گفته شده در آن سال عبد الملك بزيارت مكه كه عمره باشد رفت ولي اين روايت درست نيست. در آن سال محمد بن مروان روم صائفه را قصد و غزا كرد تا بمحل اندوليه رسيد. در آن سال جابر بن سمره سوائي در زمان امارت بشر در كوفه درگذشت و نيز در زمان امارت بشر ابو جحيفه در كوفه وفات يافت. همچنين عمرو بن ميمون اودي گفته شده وفات او در سنه هفتاد و پنج بود او در زمان جاهليت هم بود كه از سالمندان بشمار مي‌آمد.
ص: 284
عبد اللّه بن عتبة بن مسعود كه از عمال و حكام عمر بود درگذشت گفته شده در سنه هفتاد و سه درگذشت. عبد الرحمن تيمي هم وفات يافت و او يك نحو ياري با پيغمبر داشت. در آن سال محمد بن حاطب بن حارث جمحي درگذشت او در حبشه متولد شده بود كه پس از پايان مهاجرت (والدين او) نزد پيغمبر برده شده بود.
و نيز ابو سعيد بن معلي انصاري و اوسي بن ضمعج كوفي وفات يافتند.
(ضمعج) با ضاد نقطه‌دار و جيم است
.
ص: 285

آغاز سنه هفتاد و پنج‌

اشاره

در آن سال محمد بن مروان روميان را در مرعش قصد و جنگ و غزا كرد.

بيان ايالت حجاج بن يوسف در عراق‌

در آن سال عبد الملك حجاج بن يوسف را بايالت عراق منصوب و خراسان و سيستان را از آن امارت مستثني نمود (كه هر دو تابع عراق بودند). عبد الملك فرمان ايالت و امارت را براي او بمدينه فرستاد (كه او امير آن سامان بود) باو تاكيد كرد كه زودتر برود. او هم دوازده شتر سوار (بر شترهاي نجيب تند رو) و در نيم روز بطور ناگهاني وارد كوفه شد. در آن هنگام بشر مهلب را براي جنگ خوارج فرستاده بود (چنانكه شرح آن گذشت). او (حجاج) بر منبر فراز شد.
بر سر عمامه ابريشم سرخ داشت كه تحت الحنك آن را بر گردن و سرو رو پيچيده و دهان بسته بود. دستور داد كه مردم حاضر شوند مردم (كه آن وضع غير منتظر- را ديدند) گمان كردند او و يارانش خارجي هستند (كه ناگهان بروز نمودند) قصد
ص: 286
كردند آنها را بگيرند و او در حال انتظار اجتماع مردم بر منبر نشسته بود. مردم همه جمع شدند و او خاموش بود سكوت او هم بطول كشيد محمد بن عمير يك مشت ريگ برداشت و خواست او را سنگسار كند.
در آن حال (كه سنگ در دست داشت) گفت: خدا او را بكشد چقدر ابله و زشت است بخدا قسم من گمان مي‌كنم كه سخن او با كار او هم مانند منظر او زشت باشد. چون حجاج سخن گفت آن ريگها كه در دست محمد بن عمير بود بي‌اختيار از كف او نثار مي‌شد و بر زمين مي‌افتاد و خود او احساس نمي‌كرد (از شدت دهشت و تعجب از بلاغت سخن حجاج) بعد از آن حجاج لثام (دامن عمامه و تحت الحنك) را از رو و دهان خويش برداشت و گفت:
ابا بن جلا و طاع الثنايامتي أضع العمامة تعرفوني من فرزند روشنائي و فراز گير ميدانها هستم (مشهور و دلير و سخت گير و معروف هستم) هر گاه دامان عمامه را از سر و روي و دهان خود بردارم مرا خواهيد شناخت.
بخدا سوگند من فتنه و شر را بموجدان بر مي‌گردانم و عامل و فاعل فتنه را بمانند عمل خود كيفر مي‌دهم. من سرهائي مي‌بينم كه وقت درو آنها رسيده است (ميوه‌هائي مي‌بينم كه هنگام چيدن آنها رسيده). من خون را ما بين دستارها و ريشها روان مي‌بينم (سرها را مي‌برم و خونها را مي‌ريزم).
«قد شمرت عن ساقها تشميراً» جنگ دامن خود را بالا زده و ساقهاي خود را نمايان كرده است.
هذا اوان الحرب فاشتدي زيم‌قد لفها الشوق بسواق حطم
ليس براعي ابل و لا غنم‌و لا بجزار علي لحم و ضم يعني اينك هنگام جنگ رسيده اي زيم (نام جنگ يا ماده شتر خود) تو هم
ص: 287
سخت چابك و تندرو باش (كه بميدان جنگ زودتر برسي اي شتر يا اي جنگ زودتر برپا شو) كه اينك شوق شتر را مي‌راند و راننده سخت گير و شتابنده است.
او (راننده و شتر سوار) و ساربان و چوپان نيست. قصاب هم نيست كه گوشت را از استخوان جدا مي‌كند. (او امير و دلير و آزموده است) و بعد گفت:
قد لفها الليل بعصلبي‌اروع خراج من الدوي
مهاجر ليس باعرابي
آن ماده شتر را شب پيچيده بود (شبانه راه مي‌پيمود). حامل مردي نيرومند و شديد و مهيب و رعب‌آور است كه از تنگنايها و ميدانهاي پر هياهو و آشوب فاتح و مظفر بيرون آمده. او اعرابي بدوي نيست بلكه مهاجر است (از شهر بشهر ديگر آمده). مقصود خود او بوده.
ليس اوان بكرة الخلاطجاءت به و القلص الاعلاط
تهوي هوي سائق الغطاط
يعني اين هنگام سير و تند روي شتر جوان نيست (بلكه زمان سرعت سير يك شتر نجيب آزموده است) كه او (حجاج) را آورده با يك عده از اشتران تند رو مجرب مهار شده (از ياران او) كه از حيث سرعت انگار از بلندي سرنگون شده و سوار را با شتاب مي‌رساند (كه در دشت و كوه فرو مي‌رود و نمايان مي‌شود. اين اشعار از بيت اول تا آخر همچنين نطق حجاج در آن زمان از بهترين نمونه بلاغت و فصاحت و تأثير عميق خطابه محسوب مي‌شود هر چند اشعار و لغات او را مي‌توان گفت وحشي و غير مأنوس به بوده و اگر ما بخواهيم در هر واژه بحث كنيم موجب تفصيل و تطويل و خروج از موضوع است كه شايد چندان فايده هم نداشته باشد و هر كه بخواهد بخوبي تحقيق كند بكتب ادب مراجعه نمايد ولي بايد دانست كه شعر و خطا به او نمونه بلاغت عرب است و غالباً مورد استشهاد ادبا و محققين واقع مي‌شود).
ص: 288
بعد از آن گفت: من بخدا اي اهل عراق مانند انجير كه براي امتحان رسيدن ميوه آن فشار داده ميشود نخواهم بود از خشاخش و هياهو كردن هم نمي‌ترسم (يقعقع لي بالشنان- آلتي پر صدا براي ترسانيدن شترها بكار برده مي‌شود مانند حلبي ريك دار كه صداي آن وحشت آور است). من از آزمايش گذشتم (كارهاي خود را انجام دادم و پخته و مجرب شده‌ام) و بنهايت مقصد و مقصود رسيدم.
پس از آن اين آيه قرآن را خواند وَ ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا قَرْيَةً كانَتْ آمِنَةً مُطْمَئِنَّةً يَأْتِيها رِزْقُها رَغَداً مِنْ كُلِّ مَكانٍ فَكَفَرَتْ بِأَنْعُمِ اللَّهِ فَأَذاقَهَا اللَّهُ لِباسَ الْجُوعِ وَ الْخَوْفِ بِما كانُوا يَصْنَعُونَ خداوند مثلي آورده (ضرب كرده) قريه كه ايمن و آسوده بوده روزي آن از هر جا گوارا مي‌رسيد بنعمت خدا (آنها- اهل نزيه) كفر كرد خداوند او (آنها) را دچار گرسنگي و ترس نمود. كه كيفر كار (زشت) آنها باشد. (چشانيد- و لباس هم آمده كه از ترجمه لفظ خودداري نموديم و عبارت واضح و مفهوم است) شما همان مردم (اهل قريه كافر) يا مانند آنها هستيد. امير المؤمنين تركش خود را ريخت (كه تيري انتخاب كند). تيرها را فشرد و آزمود مرا سختتر از همه ديد كه شكسته نمي‌شوم مرا نزد شما فرستاد. با همان تير سخت گردنهاي شما را هدف كرد و اصابت نمود زيرا شما اهل تعدي و خلاف و نفاق و شورش و آشوب و فتنه و شر هستيد. شما كساني هستيد كه بدعت ستم را روا داشتيد و مدتها در فتنه و شر غوطه زديد و فرو رفتيد هان آرام و راست و مستقيم شويد بخدا سوگند من شما را دچار خواري و هلاك خواهم كرد من آنقدر شما را مي‌مالم تا شير دهيد (كنايه از ماده كه وقت شير دادن آن گذشته و با ماليدن بخواهند پستانش را نرم كنند و بدوشند و مقصود از اين كنايه شدت عمل و فشار و زجر و آزار است چنانكه كرد). من شما را مانند چوبي كه پوست آنرا مي‌كنند خواهم كرد. (پوست شما را مي‌كنم). من شما را مانند دباغ مي‌مالم و مي‌سازم تا خوار شويد. من شما را مانند شترهاي بيگانه كه داخل شترها
ص: 289
مي‌شوند و آنها را طرد مي‌كنند و سخت مي‌زنند و مي‌رانند خواهم زد و خواهم راند تا از تمرد و عصيان باز بمانيد و مطيع و منقاد شويد. من شما را مانند سنگ خواهم افكند و خواهم انداخت و خواهم زد تا نرم شويد. بخدا سوگند من هرگز چيزي نگفته‌ام كه بدان عمل نكرده باشم يا وعده نداده‌ام كه وفا ننموده باشم و هر چه را كه خود مي‌سازم انجام مي‌دهم و كار را بپايان مي‌رسانم (مي‌برم و مي‌دوزم و مي‌سازم و مي‌پردازم). زينهار از اجتماع! هر مردي بايد خود بتنهائي سوار شود (با عده و حشم نرود) بخدا سوگند اگر بانصاف و عدالت نگرويد و اگر بدروغ و اشاعه كذب بپردازيد و قيل و قال و اين چه گفت و آن چه مي‌گويد را ترك نكنيد يا از فلان و فلان خبر بياريد و بشايعات اعتماد كنيد من بهر يك مردي از شما يك نحو دردي در پيكر خود مي‌رسانم كه او را گرفتار و مبتلا بدرد خود سازم كه ديگر بشايعات و هياهو و آشوب نپردازيد. بشما چه كه چنين شد و چنان؟ بخدا اگر بر حق استقامت نكنيد و از باطل نپرهيزيد من شما را با شمشير چنين خواهم نواخت كه زنان را بيوه و كودكان را يتيم خواهم كرد اگر تمرد و شورش روا و رواج گردد عايدات املاك (في‌ء) نخواهد رسيد با دشمنان جنگ و ستيز نخواهد شد و مرزها بدون مدافع تهي و معطل خواهد شد و اگر مردم بجنگ و غزا و جهاد دعوت شوند باجبار و اكراه و تكليف بسيار مي‌روند تا باطاعت و ميل و رغبت من شنيدم كه شما مهلب را ترك كرديد و بشهر خود برگشتيد و مدت دو سال است در حال تمرد و مخالفت زيست مي‌كنيد. من بخدا سوگند اگر يك فرد از لشكريان مهلب را در شهر باز مانده ببينم سه روز بعد از اين اخطار سر او را خواهم بريد. خانه او را بيغما خواهم داد.
پس از آن دستور داد نامه و فرمان عبد الملك را بخوانند كه باهل كوفه خطاب كرده بود. نامه را خواندند چون خواننده باين جمله رسيد: اما بعد سلام بر شما كه من خداوند را ثنا و حمد مي‌گويم. حجاج بقاري گفت: بس باشد سپس رو باهل
ص: 290
كوفه كرد و گفت: اي بندگان تازيانه امير المؤمنين بر شما درود مي‌فرستد و هيچ يك از شما جواب سلام او را نمي‌دهد. بخدا سوگند من شما را با نحو ديگري غير از اين حال تاديب و تنبيه خواهم كرد سپس بقاري گفت: ادامه بده و بخوان.
قاري خواند: سلام بر شما همه گفتند: سلام خداوند بر امير المؤمنين و رحمت اللّه و بركاته. بعد از آن فرود آمد و بخانه (دار الاماره) رفت و بر آن خطاب چيزي نيفزود سپس افسران و گروهبانان را خواند و گفت: مردم (سپاهيان برگشته) را بمهلب ملحق كن و براي من صورتي از رفتن آنها بيار كه ديگر كسي نمانده باشد. دروازه‌ها و پلها را هم هرگز نبنديد (براي حفظ شهر) شب و روز باز باشد (بدون محافظ تا متجاوز را بكيفر برساند) تا اين مدت و مهلت بگذرد (سه روز مهلت). تفسير اين خطبه اين است: او (حجاج) گويد: «انا ابن جلا» مقصود او بامداد است كه ظلمت را مي‌زدايد (جلا مي‌دهد و مراد او من در وضع و حال خود بصير و مانند نور روشن و نمايان هستم). او گويد: «اشتدي‌زيم» نام جنگ است (مفسرين ديگر نام شتر دانسته‌اند) «قطم» هم عبارت از خرد و تباه كردن است كه بر هر چيز كه بگذرد آنرا خرد و نابود مي‌كند. «و ضم» هم چيزي باشد كه گوشت را از تماس با زمين نگهداري مي‌كند «عصلبي» هم سخت و سختگير باشد «اعلاط» هم شترهاي بي‌مهار است. او گويد: «فعجم عيدانها» يعني آنها را آزمود (عبارت مؤلف با دندان امتحان كرد). «لأعصبنكم عصب السلمه» عصب قطع باشد و سلم درخت از نوع عضاة (درخت معروف) «لا أخلق الا فريت» خلق تقدير است (ايجاد) گفته مي‌شود: من پوست را فرا كردم يعني پوست را اصلاح كردم و ساختم (فراهم از اين است كه فروه پوستين باشد) سمهي چيز باطل را گويند كه عوام آنرا خاط الشيطان (دوخته و ساخته شيطان گويند). «غطاط» بضم غين نقطه دار بفتح هم خوانده شده يك نوع پرنده است. (ما مضمون و مفهوم خطابه را ترجمه كرديم و عين
ص: 291
آن نقل نشده كه محتاج شرح و تفسير باشد ولي براي تكميل فايده تفسير مؤلف را و لو موجب تطويل است نقل كرديم كه چون او عين نطق و بيان را وارد كرده بشرح پرداخته و هر كه بخواهد عين خطابه را بخواند بتاريخ طبري يا كتب ادب مراجعه كند. در اينجا مؤلف چند بيت شعر هم از اشعار حجاج را كه شاهكار سخن او بود حذف نموده از جمله آن اين است:
و اشتدت الحرب بكم فشدواو القوس فيها وتر عرد لا بد مما ليس منه بد. كه شاهد همين مصراع اخير است و تفسير آن هم موجب تطويل است و چون در خود كتاب وارد نشده از شرح و تفسير آن خود- داري مي‌كنيم).
چون سه روز مهلت گذشت حجاج هياهو و تكبير در بازار شنيد از خانه بيرون رفت و بر منبر فراز گشت و گفت: اي اهل عراق- اي اهل شقاق و نفاق (اختلاف و كشاكش و آشوب) و اي مردم زشت اخلاق. من صداي تكبير شنيده‌ام اين تكبير براي خدا نبود بلكه براي ترسانيدن و ايجاد رعب بوده (كه مرا بترسانيد) من دانستم اين هياهو و ضجه مانند گرد است كه زود فرو مي‌نشيند. اي زاده زنان پست و پليد و اي بندگان تازيانه‌پذير و اي فرزندان بيوه زنان (محروم از تربيت پدر) هيچ يك از شما برسم خود نمي‌نشيند (تشبيه بحيوان سم دار و مقصود از فتنه باز نمي‌نشيند) و خون خود را مصون نمي‌دارد و جاي پاي خود را نمي‌بيند كه قدم خويش را استوار كند بخدا سوگند نزديك است كه من بلائي بر شما نازل كنم كه كيفر تباهگري سابق شما باشد و اين كيفر براي آينده يك عبرت شود. عمير بن ضابي حنظلي تيمي برخاست و گفت: خداوند امير را نيك بدارد. من يكي از سپاهيان اين لشكر (لشكر برگشته مهلب) هستم. سالخورده و عليل مي‌باشم.
ص: 292
اين فرزندم از من نيرومندتر است (بجاي من برود) حجاج گفت: اين (جوان) براي ما از پدرش بهتر است. از او پرسيد. تو كيستي؟ گفت: من عمير بن ضابي هستم.
پرسيد: آيا روز گذشته سخن ما را شنيدي؟ گفت: آري. گفت: تو آن مرد نيستي كه عثمان بن عفان را قصد كرد. گفت: بودم. گفت: اي دشمن خدا نمي‌توانستي در آن زمان براي قتل عثمان يك مرد عوض و بدل روانه كني؟ چه باعث شده بود كه تو آن كار را كردي. گفت: او (عثمان) پدرم را كه سالخورده بود بزندان سپرد. گفت: تو آن نيستي كه چنين گفته است:
هممت و لم افعل و كدت و ليتني‌تركت علي عثمان تبكي حلائله يعني من تصميم گرفتم و نكردم و خواستم و نزديك بود (كه بكنم) و ايكاش چنين مي‌كردم كه عثمان را در حالي مي‌گذاشتم كه زنان او بر او بگريند.
من (حجاج) گمان مي‌كنم كه صلاح و اصلاح دو كشور منوط بقتل تو باشد امر داد گردنش را زدند و دارائي او را بيغما بردند. گفته شده عتبة بن سعيد بن عاص بحجاج گفته بود: آيا تو اين را مي‌شناسي؟ گفت: نه. گفت: اين يكي از كشندگان عثمان است. حجاج گفت: اي دشمن خدا تو نمي‌توانستي بجاي خود براي (قتل) امير المؤمنين (عثمان) ديگري را بدل بفرستي؟ آنگاه امر كرد گردنش را بزنند. دستور داد منادي ندا دهد: هان بدانيد كه عمير بن ضابي بعد از انقضاء مدت سه روز آمده و ما امر كرديم او را بكشند كه كشتند. اكنون از پناه خداوند كسي محروم خواهد شد كه امشب بلشكر مهلب ملحق نشود. مردم (سپاهيان) همه خارج شدند و بر سر پل ازدحامي عظيم پديد آمد. (از هجوم سپاهيان) افسران و نگهبانان هم مهلب را در رامهرمز من قصد نمودند و از او نامه ثبت نام گرفتند كه آنها باو ملحق شده‌اند. مهلب گفت: امروز راد مردي وارد عراق شده (حجاج) و از امروز جنگ با دشمن آغاز مي‌شود. چون حجاج عمير را كشت ابراهيم بن
ص: 293
عامر اسدي عبد اللّه بن زبير (غير از ابن زبير) را ملاقات كرد از او پرسيد چه خبر داري گفت:
اقول لابراهيم لما لقيته‌اري الامر اضحي منصبا متشعبا
تجهر و اسرع فالحق الجيش لا اري‌سوي الجيش الا في الممالك مذهبا
تجهز فاما ان نزور ابن ضابئ‌عميراً و اما ان تزور المهلبا
هما حظتا خسف نجاؤك منهماركوبك حوليا من البلج اشهبا
فحال و لو كانت خراسان دونه‌راها مكان السوق أو هي اقربا
فكائن تري من مكره الغزو مسمراًتحمم حنو السرج حتي تحنبا يعني بابراهيم (خطاب بنفس خود) هنگامي كه او را ديدم گفتم. من اين كار را خستگي آور و دگرگون مي‌بينم (سياست حجاج) تو آماده شو و زود شتاب كن زيرا من چنين مي‌بينم جز پيوستن بسپاه راه ديگري نيست. تو يكي از اين دو را اختيار كن يا بزيارت ابن ضابي كه عمير باشد بروي (مانند او كشته و باو ملحق شوي) يا اينكه بزيارت مهلب رستگار شوي (باو ملحق شوي) هر دو تكليف ذلت بخش است و اگر بخواهي از هر دو نجات يابي بايد بر كره اسب يك ساله سوار شوي و بگريزي آن كره اسب از اسبهاي سفيد و اشهب باشد. اگر اين كار بخراسان هم محول شود باز خراسان مانند بازار نزديك مي‌بود يا از بازار نزديكتر (كنايه از سختي كار پيوستن بمهلب است). بنگر تا ببيني كسي كه جنگ و غزا را اكراه داشته باشد چگونه بملازمت جنگ تن داد (از روي بيم مجبور شد) آن كسي كه اكراه داشته باشد چگونه بملازمت جنگ تن داد (از روي بيم مجبور شد) آن كس كه اكراه داشته مانند زين كه بر پشت اسب مي‌چسبد بجنگ چسبيد تا متمايل شد. «تحمم» بمعني ملازمت و ملاصقت است. «تحنب» كج و متمايل شد «زبير» بفتح زاء و كسر باء است (كه غير از زبير مشهور باشد).
گفته شده حجاج در ماه رمضان وارد (كوفه) شد حكم بن ايوب ثقفي را بحكومت
ص: 294
بصره منصوب نمود. باو دستور داد كه نسبت بخالد (حاكم سابق) سختگيري كند.
خالد شنيد و از بصره بيرون رفت او پيش از رسيدن حكم رفت و اهل بصره هم او را تا محل جلحاء بدرقه كردند او هم بهر يكي از آنها يك هزار (درهم) داد. حجاج نخستين كسي بود كه كشتن را كيفر قرار داد آن هم براي كسي كه از امر او تخلف مي‌كرد. شعبي گويد: مرد (حاكم يا مأمور) در زمان عمر و عثمان اگر از فرمان آنها سر مي‌پيچيد دستور مي‌دادند كه عمامه او را از سرش بر مي‌داشتند و او را نزد مردم رسوا مي‌كردند. چون مصعب بحكومت رسيد گفت: اين كيفر كافي نيست.
ريش و موي سر را مي‌تراشيد و بدان نحو رسوا مي‌كرد. چون بشهر بايالت رسيد او مرد را بديوار ميخ كوب مي‌كرد كه گاهي هم كوبيدن ميخي بمرگ مي‌كشيد.
گاهي ميخ كف دستش را پاره مي‌كرد و او از مرگ نجات يافت شاعر در اين باره گفت:
لولا مخافة بشر او عقوبته‌و ان ينوط في كفي مسمار
اذا لعطلت ثغري ثم زرتكم‌ان المحب لمن يهواه زوار يعني اگر ترس از بشر و كيفر او نبود كه هر دو كف مرا با ميخ بديوار بكوبد و مرا معلق كند من (كه مرز دار هستم) مرز و مركز خود را ترك و تعطيل ميكردم و بديدار شما مي‌آمدم زيرا دوستدار كسي باشد كه بزيارت دوست مبادرت كند.
چون حجاج بر راس كار قرار گرفت گفت: اين بازي براي چيست؟ هر كه مرز و مركز دفاع را ترك كند گردنش را بزنيد
.
ص: 295

بيان ايالت سعيد بن اسلم در سند و قتل او

در آن سال عبد الملك سند را بسعيد بن اسلم بن زرعه سپرد. معاويه و محمد كه هر دو فرزند حارث علافي بودند بر او شوريدند و او را كشتند و بلاد را تملك نمودند حجاج هم مجاعة بن سعر تميمي را بسند فرستاد او بر آن بلاد غلبه كرد و غزا و جنگ نمود و چند محل از اماكن قندابيل را گشود و پس از يك سال زندگاني را بدرود گفت آن هم در مكران كه درباره او گفته شده:
ما من مشاهدك التي شاهدتهاالا يزيدك ذكرها مجاعا يعني هر محلي را كه تو مشاهده مي‌كني بر يادگاري مجاع مي‌افزايد.
(در هر محلي يادگاري دارد كه ترا بياد او مي‌اندازد).

بيان قيام و شورش اهل بصره بر حجاج‌

در آن سال حجاج از كوفه شهر بصره را قصد كرد و در كوفه عروة بن مغيرة بن شعبه را بجانشيني خود برگزيد. چون وارد بصره شد مردم را بمانند خطابي كه باهل كوفه كرده بود خطاب نمود و كساني را تهديد كرد كه از لشكر مهلب باز مانده بودند و گفت: كسي بعد از سه روز بماند و بسپاه مهلب ملحق نشود خون او هدر خواهد بود. شريك بن عمرو يشكري كه اعور (واحد العين- يك چشم كور) بود
ص: 296
و هميشه بر چشم كور خود يك پارچه مي‌گذاشت كه كرسفه نام داشت و بدان سبب او را ذو الكرسفه مي‌ناميدند علاوه بر آن فتق هم داشت نزد حجاج رفت و گفت:
خداوند امير را نيك بدارد من فتق دارم. بشر بن مروان هم بر اين درد آگاه شد و مرا معذور داشت. جيره و مواجب خود را پس داده‌ام كه اكنون در بيت المال است. حجاج دستور داد كه گردنش را بزنند و زدند يك تن از سپاه (باز مانده) مهلب در بصره نماند و همه باو پيوستند. مهلب گفت. بعراق يك امير نر (مرد) آمده. مردم (سپاهيان) با ازدحام نزد او (مهلب) رفتند و عده او فزون گرديد. بعد از آن حجاج بمحل رستقاباذ رفت. فاصله بين او و مهلب هيجده فرسنگ بود.
مقصود او پشتيباني از مهلب و اتباع او بود. همينكه بمحل رستقاباذ رسيد برخاست.
و خطبه كرد و گفت: اي مردم دو شهر (كوفه و بصره). اينجا اقامت گاه شما يك ماه پس از يك ماه و يك سال پس از يك سال خواهد بود تا آنكه دشمن هلاك و نابود شود.
تا آنكه خوارج كه بر شما چيره شده‌اند زايل شوند. روزي يك خطبه ديگر كرد و گفت: آن اضافه (در جيره) كه فرزند زبير بشما روا داشته باطل است (نخواهم پرداخت). عمل او عمل يك مرد ملحد فاسق منافق است كه ما آنرا روا نمي‌داريم مصعب بر حقوق سپاهيان صد افزوده بود. عبد اللّه بن جارود گفت: (بحجاج خطاب كرد) آن اضافه شخص نبود بلكه اضافه امير المؤمنين عبد الملك است كه آنرا تصويب و تثبيت نموده و بشر برادر او هم آنرا روا داشته و پرداخته بود. حجاج باو گفت: ترا چه باين سخن و كار. تو سرت را نگه دار و گر نه سرت را خواهيم ربود.
گفت براي چه؟ من بتو نصيحت كردم و خود وفادار صميمي هستم. اين تنها سخن من نيست بلكه سخن متابعين من است همچنين كسانيكه پشت سر من هستند حجاج فرود آمد (از منبر) و ديگر درباره اضافه سخن نگفت. چند ماه هم گذشت كه دوباره موضوع اضافه را مطرح كرد ابن جارود باز باو جواب داد و مانند نخستين بار
ص: 297
اعتراض و رد كرد.
مصقله بن كرب عبدي كه پدر رقبة بن مصقله محدث بود برخاست و گفت:
رعيت حق ندارد بر ولي خود رد و اعتراض كند و ما سخن امير را شنيديم و فرمانبردار و مطيع هستيم. عبد اللّه بن جارود باو گفت: اي فرزند زن جرمقاني. تو حق چنين سخني نداري! كي امثال تو توانستند بمانند اين سخن لب بگشايند اعيان و اشراف قوم نزد عبد اللّه بن جارود رفتند و سخن او را تصويب و تأييد كردند. هذيل بن عمران برحمي و عبد اللّه بن حكيم بن زياد مجاشعي و ديگر كسان باو گفتند:
ما همراه و يار و تابع تو هستيم. اين مرد (حجاج) هرگز دست بر نمي‌دارد تا آنكه اضافه ما را از بين ببرد اينك ما براي اخراج او با تو بيعت مي‌كنيم كه او را از عراق بيرون كنيم آنگاه بعبد الملك خواهيم نوشت كه ديگري را بامارت منصوب كند و اگر نكند خود عبد الملك را خلع خواهيم كرد زيرا عبد الملك از ما بيمناك است كه خوارج در جنب ما قرار گرفته‌اند. مردم در خفا با او بيعت و عهد و ميثاق كردند يك ديگر را هم با عهد و سوگند مقيد و ملزم نمودند. حجاج بر وضع و حال آنها آگاه شد بيت المال را با احتياط حفظ و نگهداري نمود چون كار آنها انجام گرفت وضع خويش را آشكار و تمرد را اظهار نمودند و آن در تاريخ ربيع الاخر سنه هفتاد و شش بود. عبد اللّه بن جارود هم قبيله عبد القيس را با پرچمهاي خود بميدان فرستاد مردم هم همه با او قيام و خروج كردند تا بمقابله حجاج پرداختند كه جز خواص و نگهبانان كسي همراه او نبود. آنها قبل از شهر قيام كردند و ابن جارود و اتباع او پل را بريدند. گنجها و اسلحه حجاج هم آن طرف پل قرار داشت. حجاج هم اعين كه مالك حمام معروف اعين در كوفه بود نزد عبد اللّه بن جارود فرستاد و او را احضار كرد (كه امير ترا خوانده) ابن جارود باو گفت: امير كيست؟ نه بخدا هرگز خداوند او را گرامي ندارد كه او فرزند رغال است (رغال مردي بود
ص: 298
كه ابرهه حبشي را براي ويراني كعبه هدايت مي‌كرد كه داستان او معروف است).
او بايد با نهايت ذلت و بد نامي از اينجا طرد شود و گر نه با او جنگ خواهيم كرد.
اعين باو گفت: امير مي‌گويد: آيا كشتن تو و خانواده و عشيره تو براي تو گوارا خواهد بود كه تو مايه عبرت ديگران شوي و قوم تو نابود شوند؟ (حجاج گويد) بخداونديكه جان من در دست اوست تو بايد اطاعت كني و نزد ما بيائي و گر نه قوم و خانواده ترا نابود و داستان هلاك آنها را عبرت ديگران خواهم نمود حجاج اين پيغام را با عين تلقين كرده بود كه بعبد اللّه بن جارود عين رساله را ابلاغ كند. ابن جارود باو گفت: اگر تو رسول نبودي ترا مي‌كشتم. اي زاده زن پليد! دستور داد كه گردنش را برگردانند و او را اخراج كنند مردم هم همه جمع شدند و ابن جارود سوي حجاج لشكر كشيد: آنها معتقد بودند كه بايد او را از ميان خود اخراج كنند نه اينكه با او نبرد نمايند. چون باو رسيدند خيمه و بارگاه او را غارت كردند و هر چه توانستند از اموال و چهار پايان او ربودند. زن او را كه دختر نعمان بن بشير بود اسير كردند. قبايل ضر هم رسيدند وزن ديگرش را گرفتار كردند كه ام سلمه بنت عبد الرحمن بن عمرو برادر سهيل بن عمرو بود ولي اوباش از شورش خود پشيمان شدند و ترسيدند. يغما گران هم او را بدان حال گذاشتند و برگشتند قومي از اهل بصره كه از خشم خليفه بيمناك بودند باو پيوستند غضبان بن قبعثري شيباني بابن جارود گفت: امروز سر او را بخور پيش از اينكه فردا برسد كه او سر ترا بخورد. مگر نمي‌بيني چه عده باو گرويدند و ملحق شدند عثمان بن قطن همراه حجاج بود. همچنين زياد بن عمرو عتكي كه رئيس شرطه او بود حجاج با آنها مشورت كرد كه رأي شما چيست؟ زياد گفت: من بايد براي تو امان بگيرم تا آنكه همه (بسلامت) نزد امير المؤمنين برويم زيرا اغلب اتباع تو پراكنده شدند و من صلاح نمي‌دانم تو با اين عده كه همراه داري با آنها جنگ كني. عثمان بن قطن حارثي گفت: من اين كار را صلاح
ص: 299
نمي‌دانم. امير المؤمنين ترا شريك ملك خود نمود و ترا مانند شخص خود و صميمي و وفادار دانست. تو هم ابن زبير را كه بزرگترين مردم بود قصد و نابود كردي و خداوند آن شرف و مقام و عظمت را بتو داد كه امير المؤمنين حجاز را بتو سپرد و باز هم ترا بلندتر و ارجمندتر كرد كه عراقين را بتو سپرد چون تو بنهايت اوج رفعت رسيدي و هدف را اصابت نمودي اكنون از اينجا مي‌روي و بار سنگين بر اهل شام بشوي بخدا قسم اگر چنين كني بعد از اين از عبد الملك مرتبه و مقامي نخواهي ديد و قدر و منزلت تو فرود خواهد آمد و قدرت و عظمت تو زايل خواهد شد. من چنين صلاح مي‌دانم كه ما همه شمشير را آخته پيش برويم و بمتابعت و ياري تو جنگ كنيم تا آنكه با عزت بميريم. حجاج گفت: راي و عقيده همين است و بس. اين حق را براي عثمان (كه چنين نصيحتي كرده) حفظ كرد ولي نسبت بزياد خشمگين و بد بين شد.
در آن هنگام عامل بن مسمع نزد حجاج رفت و گفت: من براي تو از مردم امان گرفته‌ام. حجاج هم صداي خود را (عمداً) بلند كرد (و بعكس) گفت بخدا بآنها امان نخواهم داد تا آنكه ابو هذيل و عبد اللّه بن حكيم را تسليم كنند.
(تظاهر باين مي‌كرد كه آنها امان خواسته‌اند تا اتباع او بر عجز و ضعف آنها آگاه شوند) آنگاه نزد عبيد اللّه بن كعب نميري فرستاد و پيغام داد كه تو بحمايت من مبادرت كن. او پاسخ داد اگر تو نزد من بيائي من ترا حمايت خواهم كرد گفت: نه بخدا قسم چنين كرامتي از تو دور باد. نزد محمد بن عمير بن عطارد فرستاد و او هم چنين پاسخي داد و گفت: من در اين كار شتر ماده و نر ندارم (سود و زيان ندارم). نزد عبد اللّه بن حكيم مجاشعي فرستاد. او نيز مانند آن دو جواب ياس داد. عباد بن حصين حبطي بر ابن جارود و ابن هذيل و عبد اللّه بن حكيم گذشت آنها را در حال مشورت و نجوي ديد بآنها گفت: مرا هم
ص: 300
در اين نجوي و گفتگو شريك كنيد. آنها گفتند هرگز هيچ كس در كار نجوي و مشورت ما نبايد مداخله كند. او غضب كرد و با عده صد تن بحجاج پيوست. حجاج باو گفت من از آنهايي كه از تو باز مانده‌اند باكي ندارم (تو براي من كافي خواهي بود). قتيبة بن مسلم هم با قوم خود اهل اعصر بياري حجاج كمر بست و گفت بخدا ما نخواهيم گذاشت كه قيس (قبيله) بكشند و غارت كنند بدون اينكه خود كشته و غارت شوند. حجاج هم از حيات نااميد شده بود چون آن عده رسيدند اميدوار شد. بعد از آن سبرة بن علي كلابي و سعيد بن اسلم بن زرعه كلابي هم رسيدند. سلام كردند. او هر دو را نزديك كرد (مهرباني نمود). جعفر بن مخنف ازدي هم رسيد.
مسمع بن مالك بن مسمع هم باو پيغام داد اگر بخواهي خود با عده خويش نزد تو بيايم كه آماده هستم و اگر نه من همين جا مي‌مانم و مردم را از مخالفت تو باز دارم او جواب داد بمان و مردم را از ستيز منصرف كن. چون عده كه نزد او تجمع كرده بودند براي دفاع كافي شدند او برخاست و اتباع خود را آراست و آماده نبرد گرديد چون بامداد رسيد عده شش هزار تن گرد خود ديد. غير از اين هم چيزهائي گفته شد. ابن جارود بعبيد اللّه بن زياد بن ظبيان گفت تو چه عقيده داري؟
گفت عقيده و رأي من اين بود كه تو ديروز كار را يكسره مي‌كردي و بامروز نمي‌كشيدي كه تو همان رأي را ديروز بدرود گفتي (كه كار از كار گذشت). غضبان بتو گفته بود اين بره را بكش و بخور پيش از اينكه شير شود و ترا بخورد. (آنرا شام خود كن و گر نه او ترا ناهار خود خواهد كرد، كنايه از تدارك و انجام كار) اكنون انديشه از ميان رفته و پايداري و بردباري مانده. ابن جارود زره خود را خواست چون آنرا آوردند وارونه بتن كرد و چون ديد وارونه پوشيده شده بفال بد تلقي كرد.
حجاج هم اتباع خود را بدليري و ثبات واداشت و بآنها گفت از آنچه مي‌بينيد مترسيد و از فزوني عده آنها بيمناك نشويد. هر دو لشكر سوي يك ديگر پيش رفتند. هذيل
ص: 301
بن عمران بفرماندهي ميمنه ابن جارود و عبيد اللّه بن زياد بن ظبيان بفرماندهي ميسره او برگزيده شدند. حجاج هم قتيبة بن مسلم را بفرماندهي ميمنه گفته شده او نبود بلكه عباد بن حصين بود و سعيد بن اسلم را بفرماندهي ميسره منصوب نمود.
ابن جارود با عده خود حمله كرد و از اتباع حجاج هم گذشت، حجاج با عده خود برگشت و مدت يك ساعت با هم نبرد كردند نزديك بود كه ابن جارود پيروز شود ناگاه تيري كه معلوم نبود چه كسي آنرا رها كرده باو اصابت نمود و او افتاد و مرد.
حجاج هم ندا داد كه همه در امان هستند مگر هذيل و عبد اللّه بن حكيم. دستور داد گريختگان را بحال خود بگذارند و تعقيب نكنند و گفت: پي كردن گريختگان نتيجه بد فتح و پيروزيست. عبيد اللّه بن زياد بن ظبيان هم گريخت و بسعيد بن عياذ جلندي ازدي در عمان پناه برد بسعيد گفته شد كه او مرد غدار آدم كش (تروريست) است از او حذر كن. چون فصل خربزه رسيد سعيد نيمي از يك خربزه زهردار براي او فرستاد و گفت: اين نوبر است و اين نخستين خربزه كه در اين فصل رسيده است كه من نيمي از آن خورده و نيم ديگر را براي تو فرستاده‌ام او احساس شر و خطر را كرد و گفت: من نخواستم او را بكشم ولي او مرا كشت. سر ابن جارود با هيجده سر ديگر از اتباع او را نزد مهلب فرستاد. آنها را بر نيزه نصب كردند كه خوارج ببينند و از شورش ديگران نااميد شوند. حجاج بن عبيد بن كعب را هم بزندان سپرد همچنين محمد بن عمير كه هر دو بحجاج پيغام داده بودند اگر بما پناه بياري ما ترا حمايت خواهيم كرد. غضبان بن قبعثري را هم بزندان افكند و باو گفت: تو گفته بودي (بابن جارود) او را بخور قبل از اينكه او ترا بخورد؟ گفت سخن من باو سودي نرسانيد و تو هم زيان از آن نبردي. عبد الملك بحجاج نوشت كه او را آزاد كند كه كرد.
عبد اللّه بن انس بن مالك انصاري هم با ابن جارود كشته شد. حجاج گفت من گمان
ص: 302
نمي‌كنم كه انس (پدر مقتول) با من بستيزد چون حجاج وارد بصره شد اموال انس را ربود انس نزد او رفت. حجاج باو گفت مرحبا نباشد و خوشي مباد اي زاده زن پليد كه تو پير گمراه و فتنه جو هستي گاهي با ابو تراب (مقصود علي كه انس از ياران پيغمبر و از اتباع علي بود) و گاهي با ابن زبير و زماني با فرزند جارود. بخدا قسم من ترا مانند چوب لخت و مجرد خواهم كرد و ترا مانند درخت (سلم) خواهم بريد و مانند صمغ (كه از درخت كنده شود) خواهم كند. انس گفت امير كه را مي‌گويد؟
(تجاهل كرد) گفت ترا مي‌گويم خداوند ترا گنگ و كر كند. انس از نزد حجاج برگشت و بعبد الملك نامه نوشت. و از حجاج شكايت كرد كه با او چگونه رفتار كرده است: عبد الملك هم بحجاج چنين نوشت. اما بعد اي فرزند مادر حجاج بدان كه تو بنده و برده بيشتر نيستي كه كارها تصادفاً بدست تو انجام گرفته و تو تكبر كردي و از وضع و حال خويش تجاوز نمودي بحديكه بر تو مشتبه شده كه نداني كيستي و چيستي اي زاده زني كه ... (عبارت مستفرمه زني كه مويز را در پارچه نهاده و در موضع خاص اسفل استعمال مي‌كند كه رطوبت را دفع نمايد و كنايه از پستي و حقارت و زيستن در محل مرطوب و حقير) باستعمال مويزي عادت كرده من ترا با يك حمله خرد خواهم كرد كه آن حمله مانند يكي از حملات شير بر روباه باشد و من ترا چنين خرد و نابود خواهم كرد كه ترا مانند روز نخست كه از شكم مادر بيرون آمدي برگرداند. (لخت و بي‌چيز) آيا تو حال پدران خود را در طائف فراموش كردي كه آنها سنگ را بر پشت مي‌كشيدند و بدست خود چاه مي‌كندند و آب را بزمين مي‌دادند. آيا حال و وضع پدران خود را در پستي فراموش كردي كه چگونه عاري از مروت و خلق خوب بودند. امير المؤمنين بر رفتار تو نسبت بانس بن مالك آگاه شده كه چگونه گستاخي كردي گويا ميخواستي بداني كه امير المؤمنين اين نحو تبه كاري را سخت انكار مي‌كند يا از رفتار تو اغماض خواهد
ص: 303
كرد. اگر چنين كار و رفتاري را روا بداري كه خداوند ترا لعنت خواهد كرد كه تو يك بنده و برده تنگ نظر كوتاه پا با رانهاي زشت و لاغر. اگر منشي من اين سرزنش و ناسزا را كافي نمي‌دانست من بجاي نامه كسي را مي‌فرستادم كه ترا از مقام خود بر زمين بيندازد و بر پشت بكشد و كشان كشان نزد امير المؤمنين جلب تا خود انس درباره تو حكم و تحكم كند و خود او بتو كيفر دهد. انس را گرامي بدار و افراد خانواده او را محترم بشمار و حق و خدمت او را نسبت برسول اكرم حفظ كن و از انجام كارهاي او كوتاهي مكن امير المؤمنين انتظار خلاف آن رفتار را دارد كه بر خلاف گذشته تو نسبت بانس نيكي كني و او را گرامي بداري و گر نه كه امير المؤمنين كسي را خواهد فرستاد كه پشت ترا با تازيانه خواهد نواخت و ترا رسوا و خوار و دشمنت را شاد خواهد كرد تو بخانه او برو و از او عفو بخواه تا او بامير المؤمنين بنويسد كه از تو راضي شده بخواست خداوند و السلام. آن نامه را با اسماعيل بن عبد اللّه غلام بني مخزوم فرستاد.
اسماعيل هم نامه را نزد حجاج برد حجاج آنرا مي‌خواند و حالت او تغيير مي‌كرد و عرق از پيشاني او مي‌ريخت و سخت خود را باخت و گفت: خداوند امير المؤمنين را مشمول مغفرت فرمايد. بعد انس را ملاقات كرد و پوزش خواست و گرامي داشت و گفت: من (در آن رفتار) خواستم اهل عراق از كارهاي فرزند تو با خبر باشند (عبرت بگيرند كه مخالفت كرد و كشته شد) انس گفت: من شكايت ترا نكردم مگر بعد از اينكه از تو سخت آزرده شدم زيرا تو گفتي: ما اشرار هستيم و حال اينكه پيغمبر ما را انصار خواند. ما را منافق خواندي و حال اينكه ما كساني بوده و هستيم كه مركز خود را براي دفاع از پيغمبر حفظ كرديم و ايمان آورديم و امتحان خوب داديم خداوند ما بين ما و تو حكم خواهد كرد كه خداوند بر تغيير حالات و اوضاع تواناتر است. خدا باطل را از حق تميز مي‌دهد و صدق را از كذب خوب مي‌شناسد. تو ادعا كردي كه مرا بهانه تنبيه اهل عراق كردي كه مردم عراق از
ص: 304
رفتار تو نسبت بمن عبرت بگيرند و من وسيله كارهاي نارواي تو باشم كه هر چه خداوند بر تو حرام كرده تو حلال بداني و حرمت مرا هتك كني من هم ترا بخدا واگذار كردم و بعد از خدا بامير المؤمنين كه او حق مرا حفظ و رعايت كرد و آنچه را كه تو پامال كردي امير المؤمنين حفظ نمود بخدا قسم اگر انصار كافر هم باشند چنانچه شخص را بشناسند كه روزي بمسيح خدمت كرده حق او را تعظيم و او را تقديس مي‌كنند و حال اينكه من مدت ده سال تمام پيغمبر را خدمت كردم پس ما اگر نيكي (از تو) ببينيم شكر خواهيم كرد و اگر غير از نيكي هم بما برسد بر آن صبر مي‌كنيم و از خداوند ياري ميخواهيم. حجاج آنچه را كه از او ربوده بود پس داد.

بيان قيام شير زنگي و ياران او

زنگيان (سپاهان سياه) در فرات بصره (نزديك بصره و مصب فرات) در آخر روزگار ابن زبير شوريدند و فتنه برپا كردند عده آنها در آن زمان بسيار نبود كه باعث فساد گرديدند و چون خالد بن عبد اللّه بامارت بصره منصوب شد عده آنان فزون شد. مردم از فشار و آزار آنها بستوه آمدند. خالد هم لشكري براي نبرد آنان تجهيز و روانه كرد ناگزير پراكنده شدند. خالد چند تن از آنها را گرفت و بدار كشيد. چون حادثه ابن جارود و تمرد او رخ داد چنانكه بسياري از آنها تجمع كرده و در فرات مركز گرفتند (آخر رود فرات) مردي براي فرماندهي خود بنام رباح برگزيدند كه لقب شير زنگي داشت بمعني اسد (شير- عين عبارت است و معلوم ميشود پارسي در آن زمان نفوذ داشت) چون حجاج كار ابن جارود را پايان داد بزياد بن عمرو كه رئيس شرطه بصره بود فرمان داد كه لشكري براي
ص: 305
سركوبي آنان بفرستاد او هم لشكري بفرماندهي حفص بن زياد فرزند خود فرستاد آنها هم فرزندش را كشتند و لشكرش را منهزم نمودند. لشكر ديگري فرستاد زنگيان را شكست داد و كشت و كار بصره را سامان داد.

بيان اخراج خوارج از رامهرمز و قتل ابن مخنف‌

چون نامه حجاج بمهلب و ابن مخنف رسيد كه بآنها فرمان آغاز جنگ و قلع و قمع خوارج داده بود هر دو (با لشكر خود) حمله و جنگ را شروع نمودند در اندك مدتي خوارج منهزم شدند ولي با نظم و دفاع بدون نبرد عقب نشستند. از آنجا بكازرون رفتند و در آنجا مركز گرفتند مهلب و ابن مخنف هم آنها را دنبال كردند تا بمحل مذكور رسيدند. مهلب گرد لشكر خود خندق كند و بابن مخنف هم گفت: تو بايد خندق حفر كني (وعده خود را از شبيخون حفظ كني) اتباع ابن مخنف گفتند خندق ما شمشيرهاي ما خواهد بود. خوارج مهلب را قصد كردند ديدند احتياط و حذر كرده از آنجا ابن مخنف را قصد نمودند شبيخون زده عده ابن مخنف گريختند. خود او دليري و پايداري كرد جمعي از ياران او هم همراهي و جانبازي نمودند او كشته شد آنها هم كشته شدند كه در پيرامون او بخاك و خون افتادند. شاعر آنها گفت:
لمن العسكر المكلل بالصرعي فهم بين ميت و قتيل
فتراهم تسفي الرياح عليهم‌حاصب الرمل بعد جر الدبور يعني اين لشكر براي كيست كه قرارگاه آن با افتادگان پوشيده شده بعضي مرده و بعضي كشته شده‌اند.
ص: 306
آنها را در حالي مي‌بيني كه باد بر آنها مي‌وزد و شن و خاك را بر آنها مي‌بيزد آن هم بعد از غرور و دامن كشيدن.
اين روايت اهل بصره بود اما اهل كوفه كه آنها چنين روايت مي‌كنند: چون نامه حجاج مبني بر قصد و اخراج خوارج رسيد. مهلب و عبد الرحمن هر دو بر آنها حمله كردند و سخت جنگ نمودند. خوارج بيشتر بر صف مهلب حمله نمودند كه او ناگزير بلشگرگاه خود پناه برد و او نزد عبد الرحمن فرستاد از او مدد خواست.
عبد الرحمن هم سوار و پياده بياري او فرستاد. اين واقعه در تاريخ بيستم رمضان رخ داد. هنگام عصر خوارج ديدند مدد پياپي مي‌رسد عده براي دفاع و مشغول كردن مهلب گذاشتند و خود لشكر عبد الرحمن را قصد كردند چون او ديد خوارج او را قصد كرده‌اند از اسب پياده شد. قراء (قرآن‌خوانان و پرهيزگاران كه جهاد خوارج را واجب مي‌دانستند) با او پياده شده جهاد كردند ابو الاحوص يار ابن مسعود (يار پيغمبر) يكي از آنها بود همچنين خزيمه بن نصر ابو نصر بن خزيمه عبسي كه بعد با زيد بن علي (بن حسين) در كوفه شوريد و كشته و با زيد بدار كشيده شد. او (مقصود عبد الرحمن) در آن واقعه (خوارج) با هفتاد تن از اتباع خود پايداري كرد و خوارج به آنها حمله كردند و او سخت نبرد كرد ولي عده او پراكنده شدند و گريختند چند تن با او بردباري و پايداري كردند. جعفر بن عبد الرحمن هم با پدر خود بود كه پدر او را براي ياري مهلب فرستاده بود. او مردم را براي نجات پدر خويش دعوت كرد و ندا داد ولي جز يك عده كم كسي اجابت نكرد. عبد الرحمن و بقيه ياران او بر يك تل ايستاده نبرد كردند جنگ آنها تا مدت دو سيم شب بطول كشيد كه عبد الرحمن با ياران خود همه كشته شدند. روز بعد مهلب رسيد و بر او نماز خواند و او را بخاك سپرد و بحجاج هم خبر واقعه را نوشت و حجاج هم بعبد الملك نوشت كه او بر روانش درود فرستاد و اهل كوفه را سرزنش كرد و ناسزا گفت. حجاج براي لشكر (پراكنده) عبد الرحمن
ص: 307
عتاب بن ورقاء را فرستاد و باو دستور داد كه از مهلب اطاعت و متابعت كند. اين دستور و تكليف براي او ناگوار بود ولي چاره نداشت ناگزير بلشكر گاه مهلب رفته با خوارج جنگ نمود و در آن جنگ ظاهرا مطيع بود و كارها را خود سرانه بدون مشورت و تلقي امر مهلب انجام مي‌داد مهلب هم عده را براي تجسس كار او گماشت و آنها را بتظاهر واداشت كه نزد عتاب رفته بدوستي و دلسوزي تظاهر كنند.
يكي از آنها بسطام بن مصقلة بن هبيره بود. روزي ميان مهلب و عتاب گفتگو بميان آمد يكي بديگري خشونت كردند بحديكه مهلب تازيانه را برداشت كه بر سر عتاب بزند فرزندش مغيره بن مهلب جست و تازيانه را از دست پدر گرفت و گفت:
خداوند امير را نيك بدارد. اين مرد يكي از بزرگان و اشراف عرب است. اگر چيزي از او شنيدي كه براي تو شايسته نيست يا سخت ناگوار باشد بايد تحمل كني زيرا او شايسته اين گفتگو مي‌باشد كه چنين گفت و چنين كرد. از يك ديگر جدا شدند.
ورقاء نزد حجاج فرستاد و از مهلب شكايت و درخواست كرد كه باو اجازه مراجعت بدهد. اتفاقا زماني اين درخواست رسيد كه حجاج بوجود ورقاء در كوفه احتياج داشت زيرا اشراف و اعيان كوفه از حملات شبيب (خارجي) بستوه آمده بودند.
(در كتاب كامل سبب آمده كه آنرا از طبري تصحيح كرديم). حجاج او را احضار كرد و باو دستور داد كه لشكر را بمهلب بسپارد. مهلب هم فرزند خود را حبيب بفرماندهي آنها گماشت.
سراقه بن مرداس بارقي در رثاء عبد الرحمن بن مخنف چنين گفت:
ثوي سيد الازدين ازد شنؤةو ازد عمان رهن رمس بكازر
و ضارب حتي مات اكرم ميتةبابيض صاف كالعقيقة باتر
و صرع حول التل تحت لوائه‌كرام المساعي من كرم المعاشر
قضي نحبه يوم اللقاء ابن مخنف‌و ادبر عنه كل الوث داثر
ص: 308 امد و لم يمدد فراح مشمراًالي اللّه لم يذهب باثواب غادر يعني: خواجه و بزرگ دو قبيله ازد يكي از شنوءه و ديگري ازد عمان در گورستان كازر غنود. او نبرد كرد و زد تا آنكه بيك مرگ شريف دچار شد. او با شمشير برنده سفيد كه مانند عقيق درخشان است جنگ نمود. در پيرامون او مردان گرامي و كريم كه از معاشرين و ياران خوب بودند بخاك و خون و در دامان تل زير لواي او افتادند. ابن مخنف در آن جنگ زندگاني را بدرود گفت كه مردان سست از او برگشته و او را تنها گذاشته و غدر و خيانت كرده بودند. آنها باو پشت كردند. او مدد (براي مهلب) فرستاد ولي براي او مدد نرسيد ناگزير دامن بالا زد و نزد خدا رفت و جامه غدر و خيانت را نپوشيد و نپسنديد.
مهلب هم در شاپور مدت يك سال در حال جنگ با خوارج ماند.

بيان حوادث آن سال‌

در آن سال صالح بن مسرح يكي از بني امرئ القيس بن زيد بن مناة از تميم شوريد. او بعقيده صفريه (يكي از فرق خوارج) معتقد بود و او نخستين كسي بود كه از آن فرقه قيام و خروج نمود. در همان سال بقصد حج رفت شبيب بن يزيد (مرد دلير خوارج) و سويد و بطين و مانند آنها همراه او بودند. عبد الملك بن مروان هم در آن سال براي حج رفت كه در آن هنگام شبيب خارجي خواست او را بكشد (ترور كند) او آگاه شد و بحجاج بن يوسف نوشت كه خوارج را تعقيب كند. او (صالح) مرد پرهيزگار بود براي تفقد ياران و همكيشان خود بكوفه مي‌رفت و در آنجا مدتي اقامت مي‌كرد با صلاح كار پيروان خود مي‌پرداخت و بعد بمحل
ص: 309
خود بر مي‌گشت چون حجاج او را تعقيب كرد از ورود بكوفه خودداري كرد.
در هر سفري كه بكوفه مي‌كرد مدت قريب يك ماه اقامت مي‌نمود كه از سفر بدان شهر منصرف گرديد.
در آن سال محمد بن مروان روميان صائفه (ييلاق) براي جنگ و غزا قصد كرد كه از محل عتيق تا مرعش لشكر كشيد. عبد الملك هم چون براي حج رفته بود هنگامي كه بمدينه رسيد چنين خطبه نمود. پس از حمد و ثناي خداوند. اما بعد من خليفه ضعيف و ناتوان يا خليفه دو رو يا مدارا كن نيستم، مقصود عثمان و معاويه. خليفه بد كار و بي‌خرد هم نيستم مقصود يزيد بدانيد كه من براي اين امت علاجي جز شمشير نپسنديده‌ام تا آنكه نيزه من راست شود (كنايه از انجام كار و فراغت از كارزار كه نيزه در نبرد خم نشود). شما هم بمانند كارهاي مهاجرين نخست تظاهر مي‌كنيد ولي هرگز برويه آنها عمل نمي‌كنيد. شما بما دستور پرهيزگاري و تقوي و ترس از خدا مي‌دهيد ولي خود را فراموش مي‌كنيد. بخدا قسم بعد از اين هر كه بمن پرهيزگاري را گوشزد و ياد آوري كند گردنش را خواهم زد. سپس از منبر فرود آمد. در آن سال عرباض بن ساريه سلمي كه از اهل صفه بود درگذشت گفته شده او در شام آن هم در زمان ابن زبير وفات يافت. در آن سال اسود بن يزيد نخعي كه برادرزاده علقمه بن قيس بود درگذشت.

[سال هفتاد و شش]

بيان قيام و خروج صالح بن مسرح‌

صالح بن مسرح تميمي مردي پرهيزگار زرد چهره (از فرط عبادت) و پارسا بود. او در محل دارا و سرزمين موصل و جزيره زيست مي‌كرد. ياراني داشت كه
ص: 310
قرآن براي آنها مي‌خواند و فقه را مي‌آموخت و آنها را وعظ مي‌كرد (باصطلاح آن زمان قصه مي‌گفت) آنها را بقيام و جهاد دعوت كرد كه براي محو ستم و نبرد با مخالفين (خود و منكرين عدالت) جهاد كنند آنها هم اجابت و قبول كردند او پيروان خود را در همه جا بجهاد دعوت كرد آنها هم يك ديگر را قصد و ملاقات و تجمع نمودند. در آن هنگام كه او سرگرم جمع ياران بود نامه شبيب باو رسيد كه: تو قصد قيام داشتي اگر چنين باشد كه تو امروز پيشوا و پير مسلمين هستي و ما كسي را بر تو ترجيح نمي‌دهيم و اگر هم بخواهي قيام و خروج را تاخير كني بمن خبر بده زيرا اجل در حال رفت و آمد و ترديد است و من مي‌ترسم كه قبل از جهاد با ستمگران بميرم (و بآرزوي خود نرسم). صالح باو چنين پاسخ داد كه علت تأخير قيام من انتظار ورود تو بود هان زودتر بيا كه ما از تو بي‌نياز نخواهيم بود زيرا بايد بمشورت و راي تو عمل شود و در غياب تو هيچ كاري انجام نمي‌گيرد. چون شبيب نامه او او را خواند اتباع خود را دعوت كرد كه يكي از آنها مصاد بن يزيد بن نعيم شيباني برادر او بود. همچنين محلل بن وائل يشكري و ديگر كسان. او باتفاق آنها نزد صالح در محل دارا رفت و صالح باو گفت: جنگ و ستيز را آغاز كن كه رحمت خداوند شامل حال تو باد بخدا سوگند دين و سنت روز بروز رو بفنا مي‌رود و بر زوال آن افزوده مي‌شود و تجري و گستاخي و غرور تبه كاران زياد مي‌شود. صالح نمايندگان و ياران خود را در آغاز ماه صفر شب چهار شنبه سنه هفتاد و شش براي دعوت متابعين خود روانه كرد در آن شب جمعي از آنها نزد وي تجمع كردند و از او پرسيدند آيا جنگ بر ما واجب است آن هم قبل از دعوت و تبليغ يا بعد از آن. او چنين پاسخ داد: ما آنها را (مقصود عموم مسلمين غير از از خوارج) دعوت مي‌كنيم كه دعوت ما براي اتمام حجت بهتر خواهد بود يكي از او پرسيد در قتل مخالفين ما چه عقيده داري آيا بعد از پيروزي كه خون آنها را بريزيم
ص: 311
اموال آنها هم مانند خون آنها مباح خواهد بود؟ گفت اگر ما آنها را بكشيم و غارت كنيم اموال آنها مال ما خواهد بود و اگر عفو كنم و ببخشيم مختار خواهيم بود. بعد از آن بياران خود اندرز داد و وعظ كرد و سخن راند و بآنها فرمان (جهاد) داد. و نيز بآنها گفت: بيشتر شما پياده و فاقد مركب هستيد. قبل از همه چيز چهار پايان محمد بن مروان را بيغما ببريد و پيادگان را بر آنها سوار كنيد و از اين حيث قوه و نيرو بدست آريد در همان شب قيام كردند و چهار پايان (امير) را غارت كردند و بر آنها سوار شدند و در سرزمين دارا تجمع نمودند و آماده شدند.
اهالي دارا و نصيبين تحصن كردند و درهاي قلعه را بستند همچنين اهالي سنجار.
نخستين مرحله قيام او با عده صد و بيست مرد بود گفته شده صد و ده و مدت سيزده روز در آن سرزمين اقامت نمودند. محمد (بن مروان امير و برادر خليفه) بر خروج و قيام آنها آگاه شد كه او امير جزيره (و ساير نقاط) بود. عدي بن عدي كندي را با هزار سوار براي سركوبي آنها فرستاد. او از محل حران بمحل دوغان لشكر كشيد. اين نخستين عده از لشكر بود كه بنبرد آنها مبادرت نمود. عدي رفت انگار براي مرگ مي‌رفت. بصالح پيغام داد كه از اين بلاد بيرون برود و باو گفت: من نمي‌خواهم با تو نبرد كنم عدي خود مرد پرهيزگار و پارسا بود. صالح باو پاسخ داد اگر تو با ما همعقيده باشي ما از اين ديار خارج مي‌شويم و گر نه كه ما خودت مشورت كرده و تصميم خواهيم گرفت. عدي باو جواب داد كه من با شما هم عقيده نيستم ولي جنگ با تو (و ساير مسلمين) را روا نمي‌دانم. صالح باتباع خود گفت: سوار شويد. رسول را هم نزد خود بازداشت. ناگاه بر عدي و لشكر او كه در آن وقت سرگرم نماز بودند حمله كردند. چون آنها غافل‌گير شدند و سواران را در حال تاخت ديدند يك ديگر را براي جنگ ندا كردند. صالح شبيب را فرمانده ميمنه و سويد بن سليم را فرمانده ميسره كرد و خود فرماندهي قلب را بر عهده گرفت
ص: 312
او در حالي بآنها حمله كرد كه آنها آماده نبرد نبودند و بعضي از آنها پراكنده شده بودند. شبيب و سويد بر آنها حمله كردند آنها منهزم شدند. مركب عدي را هم پيش بردند و او سوار شد و گريخت. صالح رسيد و لشكرگاه او را تصرف نمود و هر چه در آنجا بود ربود. پس از آن (محمد بن مروان) خالد بن جزء سلمي را با عده هزار و پانصد (براي جنگ صالح) روانه كرد بعد از آن حارث بن جعونه عامري را با هزار و پانصد تن فرستاد و گفت: برويد براي جنگ فرقه گمراه از دين برگشته و شتاب كنيد هر يكي از دو سردار كه زودتر رسيد بر سر دار ديگري كه بعد مي‌رسد امير و فرمانده خواهد بود. هر دو نزديك يك ديگر لشكر كشيدند و در عرض راه اخبار صالح را تجسس مي‌نمودند. بآنها گفته شد كه او آمد را قصد كرده آنها هم او را در آمد قصد نمودند. صالح هم شبيب را با عده از اتباع خود براي مقابله عده حارث بن جعونه فرستاد و خود خالد (سردار ديگر) را قصد كرد. جنگ در دو جهت واقع شد و تا هنگام عصر هم بطول كشيد سخت نبردي بود كه خيل محمد (بن مروان) تاب مقاومت نياورد تن بفرار دادند و سواران صالح چيره شدند. چون دو امير (سابق الذكر) حال را بدان گونه ديدند هر دو پياده شده پايداري و دليري نمودند اغلب اتباع آنها هم بفرماندهان خود تاسي كرده پياده شدند. ياران صالح نتوانستند كار را پايان دهند زيرا چون سواران حمله مي‌كردند نيزه‌ها حواله آنها مي‌شد كه ناگزير توقف مي‌كردند يا بر ميگشتند.
تيراندازان هم (خوارج) آنها را هدف مي‌كردند و بقيه سواران كه پياده نشده بودند بآنها احاطه مي‌نمودند. شب فرا رسيد و عده مجروحين طرفين فزون گرديد و عده سي مرد از اتباع صالح كشته شده بودند از اتباع محمد هم هفتاد تن بقتل رسيدند. طرفين هنگام شب از ميدان نبرد برگشتند. صالح با شبيب مشورت كرد شبيب گفت: اين قوم بخندق خود پناه برده‌اند و من صلاح نمي‌دانم كه ما
ص: 313
جنگ را ادامه دهيم صالح گفت. ما با تو نيز هم عقيده هستيم. ناگزير شبانه تن به گريز دادند و راه جزيره و موصل را پيمودند تا بمحل دسكره رسيدند. چون حجاج خبر كوچ يا هزيمت آنها را شنيد حارث بن عميره ابن ذي عشار را با عده سه هزار لشكري از اهل كوفه بتعقيب آنها فرستاد. آن عده بمحل دسكره رسيدند. صالح- بن مسرح هم بجنگ آنها كمر بست و بقريه كه مدبج ناميده مي‌شود رفت كه آن قريه در پيرامون موصل و جوخي بود. عده اتباع صالح نود مرد بود. حارث در ماه جمادي كه سيزده روز بآخر ماه مانده بود با آنها مقابله نمود. سويد بن سليم كه فرمانده جناح چپ صالح بود گريخت و صالح در آن مقابله كشته شد. شبيب هم جنگ را ادامه داد تا از اسب افتاد پياده بآنها حمله كرد و آنها را شكست داد بعد بقتلگاه صالح رفت او را كشته ديد فرياد زد: اي گروه مسلمين بيائيد (مقصود خوارج) چون جمع شدند گفت: هر يك از شما بديگري پشت كنيد و با نيزه دشمن را دفع نمائيد تا همه بدان قلعه برسيم و بعد فكر خواهيم كرد كه چه بكنيم.
آنها هم بدان نحو كه او تعليم داده بود عمل كردند و همه داخل قلعه شدند كه عده آنها هفتاد تن بود. حارث هم آنها را محاصره كرد و در قلعه را آتش زد و گفت: آنها قادر بر خروج نخواهند بود (مسرح) بضم ميم و فتح سين بي‌نقطه و تشديد را، و كسر آن و بعد حاء بي‌نقطه. (جعونه) بفتح جيم و سكون عين بي‌نقطه و فتح واو و در آخر آن نون است.

بيان بيعت شبيب خارجي و جنگ حارث بن عميره‌

چون حارث در قلعه را بر شبيب و ياران او آتش زد و گمان كرد كه آنها
ص: 314
نخواهند توانست از محاصره بگريزند گفت: ما فردا صبح بر آنها حمله كرده يكسره آنها را خواهيم كشت. او اين را گفت و بلشكرگاه خود رفت (و آرام گرفت) شبيب بياران خود گفت: چه انتظار داريد؟ بخدا اگر فردا صبح اين لشكر بشما حمله كند شما هلاك و نابود خواهيد شد. آنها گفتند: تو خود فرمان بده گفت: با من بيعت كنيد يا با هر كه ميل داريد بيعت كنيد آنگاه همه خارج شويم و در حالي كه آنها آسوده و آرام غنوده باشند شبيخون بزنيم. آنها هم با شبيب بيعت كردند (او را خليفه و امير المؤمنين دانستند). او شبيب بن يزيد بن نعيم شيباني بود.
(مادرش رومي).
آنگاه نمدها را بآب زدند و بر گلهاي آتش انداختند و از قلعه خارج شدند كه ناگاه حارث ديد شبيب و اتباع او شمشيرها را آخته بر آن عده آرام حمله ميكنند كه ميان لشكر در آمده بودند. خود حارث در آن حمله بي‌پا شد. سپاهيان او را برداشتند و بمدائن گريختند. شبيب هم هر چه در لشكرگاه بود ربود. آن نخستين لشكري بود كه شبيب شكست داد.

بيان جنگ اتباع شبيب با ديگران‌

بعد از آن شبيب سلامة بن سنان تيمي را كه از تيم شيبان بود در موصل ملاقات و او را بهمراهي و قيام و خروج دعوت كرد. سلامه شرط كرد كه بايد سي سوار اختيار كند و با آن عده بقبيله عنزه حمله و تشفي حاصل كند كه آنها برادرش را كشته بودند كه فضاله نام بود. فضاله با عده هيجده تن خروج كرده و در بيابان در محلي كه آب داشت رحل افكند. نام آن محل شجره بود زيرا يك درخت بزرگ
ص: 315
و كهن داشت و قبيله عنزه در پيرامون آن اقامت داشتند.
چون قبيله عنزه آنها را ديدند با خود گفتند ما اين عده را مي‌كشيم و نزد امير خود مي‌رويم كه بما پاداش بدهد (زيرا آنها دشمن و خارجي بودند) خويشان مادرش (مادر فضاله) گفتند: او خواهر زاده ماست ما با شما همراهي و موافقت نمي‌كنيم كه شما خواهر زاده ما را بكشيد. آنها (خويشان مادر) از بني نصر بودند.
قبيله عنزه بر آن عده (هيجده تن از خوارج) حمله كردند و آنها را كشتند و سرهاي آنها را نزد عبد الملك بن مروان بردند و عبد الملك آنها را در سرزمين بانقيا سكني داد و براي آنها مبلغي معين كرد كه پيش از آن چيزي دريافت نمي‌كردند مگر اندكي جيره. سلامه برادر فضاله اين شعر را در رثاء برادر و تسامح خويشان مادر از ياري او سرود:
و ما خلت اخوال الفتي يسلمونه‌لو قع السلاح قبل ما فعلت نصر يعني من گمان نمي‌كردم كه دائي‌هاي مرد او را دچار سلاح و نبرد كنند تا آنكه فعل بني نصر را ديدم (قبل از آن باور نمي‌كردم). فضاله قبل از صالح خروج و قيام كرده بود. شبيب شرط سلامه را پذيرفت.
او با عده (برگزيده خوارج) رفت تا بمحل عنزه رسيد حمله را آغاز كرد و محل بمحل گرفت و اهل هر محلي را كشت تا آنكه بمحلي رسيد كه خاله او در آنجا بود كه خود را بر فرزندش انداخت كه او را از كشتن نجات دهد و او جواني در آغاز بلوغ بود.
آنگاه دو پستان خود را از گريبان بيرون كرد و گفت: اي سلامه ترا به خويشي و رحم سوگند مي‌دهم (كه از كشتن فرزندم بگذري). گفت: بخدا من از هنگامي كه فضاله بمحل شجره رفت تا كنون او را نديده‌ام. بايد فرزند خود را رها كني و گر نه هر دو را با نيزه خواهم دوخت. خاله ناگزير دست از فرزند
ص: 316
كشيد و سلامه او را كشت.

بيان رفتن شبيب سوي بني شيبان و قتل و غارت آن قبيله‌

بعد از آن واقعه شبيب خيل خود را سوي يك طائفه از بني شيبان كشيد كه در «راذان» اقامت داشتند. آنها گريختند جمعي از مردم هم بمتابعت آنان فرار اختيار نمودند ولي عده متابعين كم بود. گريختگان (بني شيبان) در يك دير ويران در جنب «حولايا» اقامت گزيدند كه عده آنها بالغ بر سه هزار بود شبيب با هفتاد تن يا كمي بيشتر بود. چون او با آن عده رسيد بني شيبان بحصار اندر شدند. شبيب با عده دوازده تن مادر خود را در آن سامان قصد نمود و او در پاي كوه «ساتيدا» اقامت داشت. شبيب گفت: من مادر خود را خواهم آورد و او همراه من در لشكر من خواهد بود تا من زندگي را بدرود گويم يا او قالب تهي كند. او مدت يك ساعت با آن عده رفت كه ناگاه با جماعتي از بني شيبان با اموال و حشم خود آرام ديد كه آنها فكر نمي‌كردند شبيب بدان سامان خواهد آمد يا تصور كند كه آنها در آن ناحيه اقامت داشته باشند. شبيب بر آنها حمله كرد و سي تن از مشايخ سالخورده آنها را كشت كه حوثره بن اسد يكي از بزرگان آنها بود. شبيب بمادر خود رسيد و او را با خود برد. يكي از محصورين دير از بالاي بار و نگاه كرد وعده اتباع شبيب را ديد كه در غياب او مصاد بن يزيد برادرش فرمانده آنها بود كه آنها دير را محاصره كرده بودند آن مرد (كه از بارو نمايان شده بود) گفت: اي قوم ميان ما و شما قرآن است كه در قرآن چنين آمده «وَ إِنْ أَحَدٌ مِنَ الْمُشْرِكِينَ اسْتَجارَكَ فَأَجِرْهُ حَتَّي يَسْمَعَ كَلامَ اللَّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ» يعني اگر يكي از مشركين بتو (اي پيغمبر)
ص: 317
پناه آورد او را پناه بده تا كلام خداوند را بشنود سپس او را بمحل امن خود برسان شما دست از محاصره و آزار ما برداريد تا ما با امان نزد شما بيائيم و شما عقيده (ديني) خود را براي ما شرح بدهيد كه اگر ما قبول كنيم خون و مال ما بر شما حرام خواهد بود و اگر هم قبول نكنيم ما را با امان بجاي خود برگردانيد بعد درباره ما تصميم بگيريد آنها درخواست را قبول كردند و محصورين با امان نزد آنها رفتند و اتباع شبيب عقايد خود را بيان كردند و بني شيبان قبول كردند و با آنها مختلط شدند و بعد شبيب رسيد و باو خبر تسليم و قبول عقيده را دادند گفت: هدف را اصابت كرديد و رستگار شديد.

بيان واقعه شبيب با سفيان خثعمي‌

بعد از آن شبيب از آن سامان كوچ كرد. بعضي از متابعين همراه او بودند و بعضي ديگر در موصل و در پيرامون آذربايجان اقامت نمودند. حجاج بسفيان بن ابي عاليه خثعمي نوشت كه او برگردد. سفيان با عده هزار سوار بود كه او با همان عده قصد طبرستان را داشت چون نامه حجاج باو رسيد با استاندار طبرستان صلح كرد و برگشت. حجاج باو دستور داد كه در محل «دسكره» اقامت كند تا لشكر حارث بن عميره همداني باو برسد حارث همان است كه صالح (رئيس خوارج) را كشته بود. باو هم وعده داد كه خيل مناظر بعد از حارث بمدد او خواهد رسيد كه پس از تكميل عده شبيب را قصد كند. او هم در محل «دسكره» لشكر زد و بانتظار ماند. براي تشكيل لشكر حارث در كوفه منادي ندا داد كه سپاهيان حاضر و ملحق شوند همچنين در مدائن ندا داده شد. سپاهيان تجمع كرده بسفيان ملحق
ص: 318
شدند. خيل مناظر هم رسيد كه فرمانده آنها سوره بن حر تميمي بود. سوره باو (سفيان) نوشت در جاي خود بماند تا خيل برسد ولي سفيان بتعقيب شبيب شتاب كرد تا در خانقين باو نزديك شد. شبيب راه بالاتر را گرفت انگار جنگ آنها را اكراه داشت ولي مصاد برادر خود را كمين كرد كه او بفرمان شبيب در يك نشيب از زمين كمين گرديد.
شبيب با عده پنجاه سوار از كنار در پاي كوه گذشت آنها (لشكر سفيان) گفتند:
دشمن خدا گريخت او را قصد و تعقيب كردند. عدي بن عميره شيباني بآنها گفت:
شتاب مكنيد تا پيرامون خود را تفتيش و تجسس كنيم مبادا كمين نهفته باشد. بسخن او توجه و اعتنا نكردند چون از كمين گذشتند. برادرش (مصاد) با كمين قيام كرد و شبيب هم برگشت و مردم (سپاهيان) جنگ نكرده گريختند. سفيان با عده دويست تن پايداري و سخت نبرد كرد سويد بن سليم بر سفيان حمله كرد اول هر دو با نيزه جنگ كردند بعد با شمشير يك ديگر را زدند و چون حربه كارگر نشد هر دو يك ديگر را ببغل كشيده كشتي گرفتند و بر زمين افتادند ولي دست از قتل يك ديگر كشيدند.
شبيب هم بر آن عده حمله كرد و آنها را منهزم نمود. يكي از غلامان سفيان رسيد از اسب خود پياده شد و سفيان را بر اسب سوار كرد خود غلام از او دفاع نمود تا كشته شد ولي سفيان توانست بگريزد و ببابل مهرود پناه ببرد. خبر واقعه را بحجاج نوشت. رسيدن سپاهيان را هم خير داد جز سوره بن حر (با خبل او) كه در آن جنگ شركت نكرده بود.) چون حجاج نامه را خواند او را ستود
.
ص: 319

بيان واقعه شبيب با سورة بن حر

همينكه نامه سفيان بحجاج رسيد بسورة بن حر نوشت و او را ملامت و تهديد كرد. باو دستور داد كه عده پانصد سوار از مدائن برگزيده سوي شبيب لشكر بكشد. او هم اطاعت و شبيب را تعقيب كرد. شبيب هم ميان جوخي و در پيرامون آن جولان مي‌داد. سوره هم بطلب او مي‌كوشيد تا آنكه شبيب بمدائن رسيد اهل مدائن درها را بستند و تحصن كردند. او هم چهار پايان و حشم آنان را ربود و هر كه را ديد كشت. چون برگشت باو گفتند: سوره ترا قصد كرده او هم راه نهروان را گرفت.
در آنجا سواران او پياده شده نماز خواندند و بر كشتگان خود درود فرستادند (خوارج نهروان كه علي آنها را كشت) و از علي و ياران علي تبري جستند. جواسيس سوره هم خبر دادند كه شبيب در آنجا اقامت كرده. سوره اتباع خود را خواند و گفت: عده شبيب بيشتر از صد تن نيستند. من چنين صلاح مي‌بينم كه عده سيصد تن از شما برگزيده آنها را قصد كنم كه با اين عده دلير آنها را غافل‌گير كنم و شبيخون بزنم و اميدوارم كه خداوند آنها را بخاك و خون بكشد و همه را بكشد. اتباع او پذيرفتند او هم سيصد تن انتخاب كرد و شبيب را تعقيب نمود. شبيب شب را در آنجا گذرانيد در حاليكه نگهبانان براي حراست گماشته بود چون اتباع سوره نزديك شدند نگهبانان آگاه شدند و خبر دادند و ياران شبيب بر اسبهاي خود سوار و آماده كار زار شدند صفوف خود را آراستند چون سوره رسيد آنها را آماده و هشيار ديد. بر آنها حمله كرد آنها پايداري و بردباري نمودند. زد و خورد سخت شد. شبيب اتباع خود را نهيب داد آنها جمله كردند و پيش رفتند. شبيب گفت:
ص: 320 من ينك العير نيك نياكاجندلتان اصطكتا اصطكاكا (عبارت زشت و در خور ترجمه نمي‌باشد زيرا مخالف ادب است و تصريح بترجمه لفظ شايسته نيست فقط باشاره) هر كه بر خر نر ... اوست ... اكنون دو گروه با هم اصطكاك مي‌كنند. (اين گفته قبل از شبيب بوده و مثل هم شده است).
سوره نااميد بلشكرگاه برگشت در حاليكه دليران و نيرومندان برگزيده گريخته بودند. او بمدائن رفت شبيب هم او را دنبال كرد و اميدوار بود كه بلشكر او برسد. رسيد ولي سپاهيان بمدائن پناه بردند. ابن ابي عصيفر امير مرا تن با اهل مدائن براي دفاع بيرون رفتند. اتباع شبيب را تير باران و سنگسار كردند شبيب از آنجا بكلواذي رفت در آنجا حشم و چهار پايان و اموال حجاج را ديد كه همه را ربود و تكريت را قصد نمود. مردم مدائن هم درباره حمله شبيب شايعاتي منتشر كردند كه سپاهيان مدائن از فرط بيم بكوفه گريختند ولي شبيب در تكريت بود. حجاج هم سوره را سخت ملامت و حبس كرد سپس آزاد نمود.
پايان جلد ششم
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه، ج‌13، ص: